در دويست سال گذشته درام واقعی كشورهای جهان سوم برخوردشان با پديده مدرنيته ( نوگری ) يا تجدد بوده است. همه رويدادهای مهم تاريخ هر يك آنان اين نشانه را بر خود داشته است و آن را كم و بيش شكل داده است. از اين كشورها خاورميانه اسلامی مورد ويژهای است، زيرا در پذيرفتن و يكی شدن با موازين مدرنيته بيش از حد كند بوده است. مورد افريقا نيز بهمين گونه است و حتا بيشتر، ولی خاورميانه اوايل سده نوزدهم، هنگامی كه تاثيرات شگرف غرب برای نخستين بار محسوس گرديد، بسيار پيشرفتهتر بود و بنا به فرض، برای بخود گرفتن شيوههای غرب صلاحيت بيشتری داشت - چنانكه در مورد ژاپن پيش آمد.
در اينجا میبايد ميان مدرنيته يا تجدد و مدرنيزاسيون يا نوسازندگی تفاوت گذاشت. مدرنيته فرايند دراز و ژرف تغييرات عمقی در فرهنگ و ارزشهاست؛ سير يك جامعه "سُنتی" است بر راهی كه اروپائيان در پانصد ساله گذشته از هنگام رنسانس كوبيدهاند. مراد از مدرنيته جهانبينی تازهای است كه برپايه خردگرائی (راسيوناليسم) عرفيگرائی ( سكولاريسم ) و انسانگرائی (هومانيسم) ساخته شده است. مقصود از مدرنيزاسيون شيوه تازهای در سازمان دادن زندگی است؛ فرايند آوردن نهادها و زيرساختی است كه كه در جريان مدرنيته، و بيشتر در غرب، توسعه يافته است، به جامعههای سُنتی و بنا بر تعريف، واپسمانده.
نياز به گفتن ندارد كه يرخلاف غرب، اين دو فرايند در جامعههای سُنتی دست در دست هم نرفتهاند. فراموش كردن پيوند ميان نوسازی و تجدد - ميوه و درخت - برای آنان بسيار آسان بوده است. نوسازندگی همواره آسانتر است، و نه تنها اول میآيد و جای تجدد را میگيرد، بلكه در بيشتر موارد، و بويژه در خاورميانه اسلامی، به صورت خط دفاعی در برابر آن بكارگرفته میشود. ايران، چنانكه خواهد آمد، دراماتيكترين مورد دست و پنجه نرم كردن با اين مساله در همه پيچ و تابها و تنشهای آن است.
از هیچ جامعهای نمیتوان انتظار داشت كه به آسانی عادتها و نظام ارزشها، سُنتهای خود، را بگذارد. در هر كشوری تغيير با قدرت كمرشكن خارجی تحميل شده است. ولی در كشورهای خاورميانهای يك عامل اضافی هم دركار بوده است: يك احساس خودبسندگی و فضيلت ذاتی كه تنها وام گرفتن از ديگران و به خدمت گرفتن آنها را اجازه میدهد. ايرانيان يك حس برتری دوگانه داشند و در احساس برتری تاريخی و فرهنگی خود نه تنها بر غربيهای تازه به دوران رسيده، بلكه بر خاورميانهايهای ديگر، آسوده بودند. چه كسی در ميان اينان میتوانست به پای شكوه پيشين ايران برسد - شكوهی كه خودشان از آن جز تصوری مبهم نمیداشتند و میبايست منتظر دانش پژوهی غربی بمانند.
نقشی كه اسلام در پيكار با مدرنيته داشته برای همه يكی بوده است، از ايرانيان و عربها و تركها. برای عربزبانان خاورميانه اسلام و تاريخ فتوحات عرب مهمترين سرچشمه غرور جمعی است و از اينرو يك مانع اضافی بر سر راه مدرنيته (تجدد) شده است. تركها، عثمانيان تا اوايل سده بيستم، اگرچه گرويدگان به اسلام بودند به عنوان وارثان امپراتوری بزرگ اسلامی-عربی، اسلام را سدهها از آن خود ساخته بودند. بستگی ژرف آنان به اسلام از هيچ نظر از خود عربها كمتر نبود. قبايل تركی كه ايران را درنورديدند و در آسيای كوچك (صغير) بود و باش كردند فتح نشده بودند و - بيشتر به دست ايرانيان - اسلام آورده بودند. برای ايرانيان، منظره پيچيدهتر بود. اسلام و نقش يگانه خود آنان در آنچه فرهنگ اسلامی خوانده میشود طبعا سرچشمه سربلندی بزرگی بوده است؛ با اينهمه شكوه اسلام را پيروزی اعراب و دوران تيره و خونين اشغال و تاراج و ويرانگری منظم عرب لكهدار میكرد. ايرانيان بر خلاف ديگران، به استثنای اسپانيائيان هزار سال بعد، برگشته و جنگيده بودند، و اين خود بخشی از سربلندی ملی را ساخته است. ملتی كه همواره فاتحان بسيار خود را شكست داده است میتوانست بازهم در برابر اروپا بايستد و از عهده برآيد.
همه اين مردمان در شناخت ماهيت واقعی هماورد تازه كند بودند. اروپا يك مهاجم تازه برای ايرانيان و يك جنگ صليبی ديگر برای تركان و عربها بود (بنيادگرايان اسلامی هنوز بر اين روال میانديشند). آنها نسبتا دير دريافتند كه غرب نه تنها از هر چه تجربه كردهاند بسيار برتر است، بلكه به صورتی، آينده و سرنوشتشان است. در نتيجه، وقت و انرژی فراوانی برسر مدرنيزاسيون بیمدرنيته هدر شده است.
تركها به ياری دستگاه حكومتی سازمان يافته و گشودگی طولانی و ژرف خود بر اروپا، در اين حركت تازه سخت بر ديگران پيشی جستند. پيش از آنكه آتاترك جنبش خود را برای درآوردن تركيه به يك كشور اروپائی آغار كند، چند سدهای از تجديد سازمان جامعه بر روال اروپا میگذشت. در جهان عرب، مصر از آغاز سده نوزدهم زير ضربه هجوم فرانسه در نوسازندگی داشت.
نوسازان ايران در جستجوی خود برای نمونههای بكاربستنی به تركيه و بعدا ژاپن مینگريستند. آنچه در جهان عرب میگذشت به نظر نمیرسيد به شرايط آنان ربطی داشته باشد. عربها مستقل نبودند - چنانكه ايران در تاريكترين ساعتهايش نيز دست كم اسما مانده بود. ژاپن نمونه كاملی مینمود مگر آنكه دور دست بود و كسی چيز زيادی از آن نمیدانست. تركيه نمونه عملیتری از آب درآمد. در پادشاهی ناصرالدين شاه (سالهای ۱۸۹۰-۱۸٤۰) يك برنامه بسيار محدود اصلاحات بارها و بارها سقط شد. در دوران برآمدن رضا شاه پهلوی (۱۹٤۱-۱۹۲۱) ايران با همه دل، يك برنامه نوسازندگی را دنبال كرد كه از تركيه نمونهبرداری شده بود. آن برنامه تا لاتينی كردن خط ( كه بسياری اشباه بزرگی میشمارند) يا اعلام دولت عرفيگرا ( لائيك ) نكشيد؛ و به سبب واپسماندگی فوقالعاده نمیتوانست به اندازه كافی دور برود. ولی برای نيم قرنی يك هدف و دستوركار ملی ماند - يكی از موضوعات معدودی كه در ميان طبقه سياسی ايران از همرائی (كانسنسوس) برخوردار گرديد.
در حالی كه همه گرايشهای سياسی. فكری در نياز به نوسازی سريع همرای بودند، بحث فراگيری درباره استراتژی و اينكه چرا میبايد دست به آن زد درنگرفت. در اين حال تغييرات كمی و مادی كه جامعه ايرانی را به تندی دگرگون میكردند زندگی از آن خود میداشتند و در موقعيتی كه به تندی تحول میيافت عدم تعادلهائی پديد میآوردند و به تضادهائی دامن میزدند كه هيچ كس نمیتوانست كاملا شرح دهد چه رسد كه كنترل كند.
از اواخر قرن، هنگامی كه آشكار شد كه بسيار بيش از نوسازندگی ارتش و ديوانسالاری دركار است، بيشتر انتكتوئلهای ايران، كه خود فرآورده نوسازی بودند، به انديشيدن در باره دگرگونيهائی بسيار ژرفتر در جامعه پرداختند. در همان دوران بود كه بيشتر به سبب پراكنده شدن ايدههای غربی دولت- ملت و دمكراسی، و باز يافت گذشته پيش از اسلام ايران توسط دانشپژوهان و خاورشناسان غربی، بيداری ملی تازهأی پيدا شده بود. اسلام و نقش "روحانيت" مذهبی در واپسماندگی ملی، آماج اصلی ارزيابی انتقادی تازهای شد و بسياری از روشنفكران را تا تقبيح آن برد.
در ميان نوسازان، محافظه كارترين شان استدلال می كردند كه ايرانيان مذهبی تر از آنند كه از روحانيان اسلامی ببرند، و سنتی تر از آنند كه بكلی غربی شوند. اين محافظهكاران بزودی برتری يافتند و برخی از راديكالها را به پس گرفتن سخنانشان واداشتند. آنها همچنين توانستند با جناح بانفوذی از روحانيان، دست كم تا چندگاهی، در انقلاب مشروطه (۱۹۰۹-۱۹۰۶) كار كنند. آنچه ايران از مدرنيته يا نوگری و تجدد بدست آورده است به آن انقلاب بر میگردد كه نخستين خيزش دمكراتيك مردمی در جهان سوم است كه توانست يك قانون اساسی را بر پادشاهی مطلقه، باز برای نخستين بار، تحميل كند.
هواداران اين مكتب، كه از آن هنگام در صورتهای گوناگون بر گفتمان تجدد چيره بودهاند، از ابعاد تفوق همه سويه غرب تصور بهتری میداشتند. آنها استدلال میكردند كه اين بار كشور با بيابانگردان عرب يا اردوهای مغول سروكار ندارد، و از اينرو میبايد خود را با علم و تكنولوژی مسلح سازد. برای آنان نوسازندگی (مدرنيزاسيون) تنها راه دفاع نه تنها از استقلال بلكه فرهنگ و هويت آن بود. اين ديد دفاعی و محدود به تجدد، با همه منطقی نمودنش، يكی از سه سوءتفاهم عمدهای بوده كه گفتمان مدرنيبه را در ايران، و كشورهای ديگر خاورميانه نيز، مغشوش كرده است. مدرن شدن برای آنكه حتا بيشتر همان بمانند تناقضی است كه همه فرايند نوگری يا تجدد را محكوم به ناكامی گردانيد. در اين البته هيچ اشكالی نيست كه كسانی بخواهند استقلال و هويت و فرهنگ خود را نگهدارند. مشكل هنگامی پيش میآيد - چنانكه در كشورهای گوناگون خاورميانه اسلامی پيش آمده است - كه همه اين فرايافتهای والا را رويهم میريزند و كمابيش بجای هم بكار میبرند. خطای عمده در اين مورد يكی كردن فرهنگ با هويت بوده است كه نخستين سوءتفاهم را ببار آورد.
فرهنگ يك ويژگی برجسته هر ملت و بخشی از هويت آن است. ولی فرهنگ يك پديده تغيير يابنده است و میبايد باشد - اگر ملت بخواهد به عنوان يك بخش فعال تمدن جهانی باقی بماند. همه ملتهای كهنتر، از نظر سياسی و فرهنگی، گاه به حد ناشناختنی برای نسلهای پيشين، دگرگون شدهاند. ولی تا هنگامی كه احساس هويت و خودآگاهی ملی خود را نگهداشتهاند، ديگران آنان را به همان صورت شناختهاند. هويت يك ملت بيشتر برپايه تاريخ مشترك آن گذاشته شده است، و تاريخ بيش از فرهنگ است. ايران در ميان كشورهای خاورميانه يك نمونه عالی اين هويت پايدار بشمار میرود. دعوی اينكه يك ملت با گردن نهادن به تجدد، فرهنگ و از اينرو هويت خود را میبازد كه همان استدلال آخوندهای حاكم در راه انداختن پيكار ضد "تهاجم فرهنگی" در ايران - يعنی دمكراسی و حقوق بشر - است، محكوم ساختن فرهنگ به ركود است. اين رويكرد (اتی تود) حتا برضد خودش عمل میكند. فرهنگ بيش از پيش بيربط میشود و ارزش دفاع نمیيابد.
سومين سوءتفاهم، به نخستين مراحل گفتمان تجدد بر میگردد و باز بر پايه دگرگونی برای باقی ماندن به همان صورت نهاده شده است. نويسندگان و مبلغان اين مكتب مدعی شدهاند كه تجدد را میتوان از خود اسلام بدر آورد؛ و علم و در واقع هرچه برای پيشرفت لازم است در خود قرآن و سُنت پيامبر و معصومين ديگر يافت میشود. آنها اگر هم سرتاسر ايده مدرنيته را انكار نكردهاند استدلال سادهای برای توضيح واپسماندگی مزمن اسلاميان دارند: هنگامی كه مسلمانان ايمان واقعی داشتند سروران دنيا بودند ؛ مشکل آنها در اين است كه به اندازه كافی مسلمان نيستند. چنانكه يك شاعر ايرانی گفته است: "اسلام به ذات خود ندارد عيبی هر عيب كه هست در مسلمانی ماست"
* *
حركت نوسازندگی در فرمانروائی رضا شاه بيشتر زير نفوذ نوسازان ناسيوناليست افراطی و ضدآخوند بود كه میكوشيدند حساسيتهای مردم را محترم دارند. ولی هنگامی كه كار به برداشتن حجاب رسيد شورش كوتاه و خونينی برخاست. نوسازندگی آنان اقتدارگرا (اتوريتارين) و غير مشاركتی و از بالا بود و تمركز خود را بر ضروریترين اسباب يك دولت و جامعه نوين گذاشته بود، به اميد آنكه تغييرات كمی به تدريج به تغييرات كيفی بينجامد. ايران در زير رهبری و سرپرستی خود پادشاه به يك ملت به معنای امروزی درآمد، از تجزيه حتمی باز آورده شد، و به درجهای از پيشرفت دست يافت كه يك نسل پيش از آن تنها در روياهايشان میديدند. ولی اين دلمشغولی به به پيشرفت مادی، از يك جنبه حياتی نوسازی غفلت كرد. برخلاف نمونه تركيه تلاش اندكی برای پيشبرد جامعه مدنی بويژه احزاب سياسی شد.
اين ضعف سياسی نه تنها پشتيبانی عمومی نخستين را از پيشرفتها گرفت و به نيروهای ارتجاعی فرصت سربلند كردن داد بلكه خود فرايند پيشرفت را كند كرد. در نبود كنترل، فساد و ناشايستگی رسوخ يافت و بر احساس سرخوردگی افزود. بدين ترتيب هنگامی كه سپاهيان هجومآور انگلستان و روسيه رضا شاه را بيرون راندند بيشتر مردم دست كم برای مدتی شادی كردند؛ و بزودی سخت پشيمان شدند.
در فضای بازتر پس از رضا شاه، بحث درباره تجدد، مانند ديگر موضوعات شدت گرفت. اصلاحات گسترده و برجسته او از سه ناحيه زير آتش در آمد كه دو تای آنها، اسلاميان و چپگرايان قدرت روز افزون يافتند و سرانجام توانستند به ياری سومی، مصدقیها، پادشاهی پهلوی را واژگون كنند.
توجه اصلی حمله اسلاميان بر غربی شدن سرتاسری ايران و بازيابی گذشته پيش از اسلامی، كه بيش از نيمی از تاريخ ايران و بخش پرافتخارتر آن را دربر میگيرد، و احساس تازه سربلندی بدان بود. آنها در تاكيد خود بر هويت ايران به عنوان كشور مسلمان شيعی، خود را ناگزير از بازی كردن برگ ناسيوناليستی و تصوير كردن شيعيگری به عنوان گونه ايرانی اسلام يافتند؛ و با اصرار بر برتری اسلام، ادعای جمال الدين افغانی را تكرار كردند. وی يك احياگر revivalist اسلامی سده نوزدهم و از ايران بود كه وفاداريش را به آسانی نامش عوض میكرد. او و پيروان مصريش میگفتند كه اسلام با نوسازندگی به خوبی سازگاری دارد؛ از اينرو جامعههای اسلامی نيازی بيش از آن ندارند كه دانش غرب را بیهيچ تغييری در ارزشها بگيرند. برخی از مبلغان بعدی اين مكتب، از جمله نخستين نخست وزير جمهوریاسلامی، در كوششهای خود برای اثبات پايههای "علمی" دستورهای اسلام در "پاكيزگی" يا اثبات وجود خدا از طريق فيزيك نيوتونی به زياده رويهای خندهآور رسيدند. اين استدلالها با همه ميان تهی بودن آن، پر قدرتترين عامل در آهسته كردن و از خط خارج كردن موقت تلاش ايران برای تجدد بوده است.
عيبجويان چپگرا برنامه نوسازندگی پهلويها را از نظرگاه به اصطلاح راه رشد غير سرمايهداری رد كردند. آنها برای الهام به اتحاد شوروی روی آوردند و بیانصافانه به نوسازندگان ديگر برچسب كاسهليسان امپرياليسم زدند. اما برای پيروان ناسيوناليست مصدق كه صنعت نفت ايران را ملی كرد و در دوره ۱۹۵۳-۱۹٤۲ (۱۳۳۲-۱۳۲۱) بر صحنه سياست ايران تسلط داشت موضوع واقعی نه تجدد، كه حكومت ديكتاتوری شاهان پهلوی و نقش بيگانگان در مراحل معينی از پادشاهی آنان بود. آنها مساله نوگری، حتا نوسازندگی را نديده گرفتند. بسياری از آنان پيشرفت انكارناپذير ايران را يا به عنوان زيانآور و يا يك طرح آفريده استعمار كوچك شمردند.
پس از يك ميان پرده بيست ساله كه در طی آن ايران توانست به كندی و سكندریخوران بر راهی كه رضا شاه پيش پايش گذاشته بود برود، دومين پادشاه پهلوی دست بكار برنامه بلند پروازانهتری شد كه دستاوردهای پيشين آن را ممكن ساخته بود. قلب آن برنامه، يك اصلاح ارضی پردامنه بود، كه بد اجرا شد و امتيازات فراوانی كه به يك طبقه جديد سرمايه داران سياسی دادند آلودهاش كرد. با اينهمه دركنار برداشتن چادر از زنان و انقلاب آموزش همگانی، سه بزرگترين دگرگونی اجتماعی تاريخ ايران و از مهمترين خدمات سلسله پهلوی بشمار میرود.
يكبار ديگر ايران به جنبش افتاده بود و يك پادشاه صاحب اختيار همه كه برنامه اصلاحی اقتدارگرا و غير مشاركتی را دنبال میكرد آن را به پيش میراند. يكبار ديگر برنامه اصلاحی از پيشرفت مادی سرشار بود و از جامعه مدنی كوتاه میآمد. بار ديگر نوسازندگی، به معنی غربگرائی با مقاومت اسلامی، اين بار با نتايج خشونتآميز و فاجعهبار روبرو گرديد. آنچه اين مرحله اخير روياروئی را متمايز میسازد، نوسازندگی سُنتگرائی اسلامی است - شاهد واژگونه ولی گويائی از كاميابی كوششهای نوسازنده پهلویها. در سالهای ۶۰ و ۷۰ (٤۰ و ۵۰) ايران چنان دگرسانی بیسابقهای را تجربه كرد كه هيچ چيز را بيرون از تاثير خود نگذاشت. از آن ميان اسلام زير نفوذ جهان سوم گرائی و يك ماركسيسم - لنينيسم زمخت در آمد. راديكالهای نوين اسلامی، از جمله "روحانيان" بزرگ، انكار مدرنيته را در يك زبان ضد استعماری و شبه سوسياليستی پيچيدند. آنها فرهنگ و هويت ملی را - كه با اسلام برابر شناخته میشد - با موفقيت به سلاحی بر ضد غربگرائی درآوردند. اين فلسفه سياسی واپسنگر، كه "انتلكتوئل" های مقدم زمان از آن دفاع میكردند بزرگترين عامل در گردآوردن همگروه طبقه متوسط ايران در پشت واپسگراترين عناصر در ميان "روحانيان" شد.
انقلابيان اسلامی، كه گفتمان تجدد را وارونه گردانيده بودند، در بامداد پيروزی خويش كوشيدند هفت دهه نوسازندگی را ناچيز كنند. خمينی ستايش گذشته را، هنگامی كه مردم زندگی ساده سالهای جوانی او را میزيستند، موعظه میكرد. بسياری از آنچه بدست آمده بود يا ويران و يا به خود گذاشته شد تا به ويرانی برسد. آنها حتا خواستند تخت جمشيد و آرامگاه فردوسی، شاعر ملی ايران، را از ميان بردارند. اما مساله شان در اين بود كه هفت دهه پيش از آن نه تنها ايران را در نهادها و سازمان و زيرساخت نوسازندگی كرده بود، يك جامعه نوين با ميلونها مردم تحصيل كرده آشنا به راه و رسم جهان امروز پرورش داده بود كه در همان حال بر هويت مشخص ايرانی خود آگاهتر و از اينرو از هميشه ناسيوناليستتر بودند.
اين توده نوشونده پس از يك دوره كوتاه افسون ماهزدگی به زودی به خود آمد و جمهوریاسلامی را همچون دومين هجوم عرب ديد و نامگذاری كرد. مردم درپی آن بر آمدند كه از خود و كشور خود در برابر حكومتی كه خود را فاتحی كشورگشا میشمارد و در توجيه مصادره اموال عمومی و خصوصی و تاراج منابع كشور از غنيمت جنگی سخن میراند.
* * *
همه مكتبهای فكری و سرتاسر طيف سياسی ايران در انقلاب و حكومتاسلامی با لحظه حقيقت روبرو شدند - و اسلامگرايان بيش از همه. اسلامگرايان به رويای همه قدرتها به اسلام رسيدند و دريافتند كه جز قدرت چندان چيزی در ميانه نيست. پس از دو دهه و بيشتر حكومت مطلقه، اسلام چيزی برای گفتن در زمينه كشورداری ندارد. اسلامگرايان اسلام را به توجيه كننده سادهای برای تحميل يك دور تازه حكومت هراس، تاراج و ويرانگری در ايران پائين آوردهاند؛ و هر دعوی رفاه مردم، حتا فراهم كردن ابتدائیترين ضروريات را رها كردهاند. اكنون كه موضع بوميگرايانه nativist آنان در مساله نوسازندگی به ويرانی افتاده است و راهی از آن سو نيست، بدين خرسندند كه مانند يك نيروی اشغالی عمل كنند.
چپ ايران كه در "پيروزی"ش در انقلاب، بيش از رژيم كهن در شكست، تلفات داده است به نابسندگی مهلك خود پی برد. اين نابسندگی، بعدا در اروپای خاوری در مقياسهای بسيار بزرگتر نيز ثابت شد و بسيار فراتر از به اصطلاح راه رشد غير سرمايهداری میرود. همه فلسفه پشت آن ورشكسته است. برای خردگرائی در برابر ايمان؛ انسانگرائی در برابر هر فرايافت انتزاعی ديگر ( ملت ، طبقه ، امت )؛ و عرفيگرائی در برابر ايدئولوژيهائی كه نقش مذهب به خود می گيرند هيچ جايگزينی ( آلترناتيو ) نمیتوان يافت. به زبان ديگر تا آنجا كه بتوان ديد گزينش ديگری جز دمكراسی ليبرال نيست.
ناسيوناليستهای اقتدارگرای پادشاهی كهن بيرحمانه با واقعيت سطحی بودن اصلاحات پدرسالارانه و نابسنده خود روبرو شدند. ولی در عين پرداخت بهای سنگين برای بيزاريشان از دمكراسی، باور خود را به نوسازندگی، اين بار در خدمت نوگری يا تجدد - به معنی چهارچوب دمكراتيك - استوارتر كردند. وخامت وضع ايران به طرح صد ساله مشروطهخواهان اعتبار بيشتری بخشيد. ايران در آغاز سده بيست و يكم با همان مساله روبروست: چگونه يك جامعه واقعا مدرن بشود؟
يكبار ديگر خواست عمومی پيشرفت، پيشراندن در جهت جلو افتادهترين كشورها، با مقاومت يك رژيم سركوبگر و ترقیستيز روبرو شده است و اين خجستهترين دگرگونی است؛ زيرا در بيشتر دوران مشروطه (۱۹۷۸-۱۹۰۶) اين حكومت بود كه اصلاحات را بر يك توده بیميل تحميل میكرد. يكبار ديگر ايران موقعيتی مانند دوران پيش از ۱۹۰۶ را، در مقياسی بسيار بزرگتر، تجربه میكند.
تفاوتهای خوشايند ديگری نيز هست. ايرانيان، بويژه طبقه متوسط گشترش يافته، به نظر میآيد كه در دمكراسی، حقوق بشر، و بطور قطع عرفيگرائی، به يك همرائی ( كنسانسوس ) میرسند. اين ايدهها دست در دست احساسات بيدار شده ملی، در بخش پويا و رشد يايندهأی از انديشمندان اسلامی كه آشكارا حق "روحانيت" را بر حكومت چالش میكنند تاثير بخشيده است. در عمل و بيان سياسی گروههای بسيار درجهأی از پختگی هست كه در گذشته ديده نشده است. هر چه اسلامگرايان بيشتر دست به تحريكات میزنند، اراده و خويشتنداری بيشتری از مردم ديده میشود.
حتا اجرای سختگيرانه شرع اسلامی در مورد زنان به پيكار فمينيستی شتاباهنگ (مومنتوم) تازهای داده است. تنها دو ماه پس از انقلاب، زنان در تهران نخستين تظاهرات ضد جمهوریاسلامی را راه انداختند و خمينی را ناگزير به پس گرفتن فتوايش در باره حجاب زنان كردند. اگرچه رژيم به تدريج به منظورش رسيد زنان از آن پس پيوسته حقوق خود را گسترش دادهاند. آنها حتا حق قضاوت را كه پيش از آن غير اسلامی شمرده میشد باز بدست آوردهاند. حجاب خود به صورتی به ياری زنان آمده است؛ پدران و شوهران در خانوادههای سُنتی ديگر مخالفتی با رفتن زنان خانواده به كار يا آموزشگاه نمیورزند. پيش از انقلاب حكومت خود را ناگزير از گذراندن قانونی يافت كه جلوگيری پدران را از درس خواندن فرزندانشان كيفر میداد. امروز بيش از نيمی از راه يافتگان به دانشگاه دخترانند.
رهيافت (اپروچ) ديرپای به اصطلاح بوميگرايانه به تجدد و نوگری، و استدلالهای هوادارانش رو به زوال است. تجربه سخت پر هزينه نشان داده است كه اقدامات نيمهكاره و به عقب انداختن دگرگونیهای ناگزير به جائی نمیرسد و جايگزينی جز به خود گرفتن كامل نظام ارزشهای غرب نيست. هر ملت میبايد رهيافت ملی خود را به نوسازی داشته باشد و هويت مشخص خويش و بيشتر شيوه زندگی خود را نگه دارد. ولی آنچه در فرهنگ آن با رويكردهای انسانگرايانه- دمكراتيك در آموزش، روابط اجتماعی، و سياست در تضاد است میبايد دگرگون شود.
قابل توجه است كه بسياری انتلكتوئلهای ترك و كشورهای عربی با حكومتهای عرفيگرا و بهر حال غير آخوندی، به ديده رشگ به ايران مینگرند. آنچه به ديده آنان تفاوت اصلی در مورد ايران است، تفاوتی كه آينده را تعيين میكند، ژرفای بيداری عمومی است كه بیترديد از تجربه تلخ برخاسته است. در كشورهای ديگر اصلاحگران در دو جبهه میجنگندند كه دشوارترش مردم محافظهكار و يا دلمرده خودشان است. بر خلاف ايران بسياری از اين كشورها با اسلامگرائی خروشانی روبرويند كه سياست را راديكال كرده است. حتا تركيه با همه پيوندهای فرايندهاش با اروپا و يك حكومت عرفيگرا راه درازتری بسوی يك جامعه عرفيگرا دارد. در يك تناقض آشنا و "تيپيك" ديگر، ايران در زير حكومت آخوندی روشنرایترين جامعه در منطقه شده است؛ جامعهای كه ممكن است زودتر به مدرنيته برسد.
تركيه، مانند هميشه در سده بيستم، درباره عرفيگرائی دچار روانپارگی است و مساله قومی حاد آن پيشرفت بسوی تجدد را مشكلتر میسازد. همچنانكه در كشورهای عرب، هر گشايشی در سيستم به ياری بنيادگرايان اسلامی میآيد. ارتش با "حق دفاع از ميراث آتاترك" بارها بطور قاطع در سياست دخالت كرده است، و امكان دخالتهای ديگر آن را نمیتوان نفی كرد.
در دنيای عرب مسائل دوگانه بنيادگرائی اسلامی و سودازدگی ( ابسسيون ) فلسطين، گذشته از محافظهكاری ژرف جامعههای عرب اميد زيادی برای خوشبينی نمیگذارد. هنگامی كه تقريبا هر نويسنده و شاعر عرب خود را موظف میداند كه سرود ستايش فلسطينيان و صدام حسين را بسرايد انتظاری جز همرنگی ( كنفورميته ) بيشتر نمیتوان داشت. من در اينجا وارد ارزشداوری نمیشوم. دنيای عرب بطوركلی به نظر نمیرسد آماده آزاد كردن خود از موانع فراوان روانشناسیاش باشد. بزرگترين اين موانع احساس ترحم به خود و قربانی بودن است كه دست در دست عقده برتری آن میرود. ايرانيان به "لطف" چنان تاريخ پر دردی دارند اين موانع را پشت سر میگذارند. میتوان اميدوار بود كه تجربه ايران به همه اين كشورها كمك كند.
--------------
ترجمه سحنرانی در دانشگاه كرنل ۱۲ آوريل ۲۰۰۱