سازمان ملل متحد، آنچه بنيادگزارانش پس از جنگ دوم جهانی میخواستند نشد، و در پنجاه و سه ساله موجوديتش توانسته است تنها در صد كوچكی از آن انتظارات را برآورد. بيشتر وقت و بودجه آن صرف نشستن و گفتن و برخاستن میشود. فاصله ميان سخنان پر آب و تاب و ايدههای والای آن با دستاوردهايش چندان است كه گاه سودمنديش را به عنوان محلی برای رسيدن به توافق ميان قدرتها و چتری برای مداخلات انساندوستانه در كشورهای خودويرانگر، زير ترديد میبرد . البته از سازمانی كه چهارپنجم اعضايش جهان سومیاند، بيش از اين نمیتوان انتظار داشت كه سازمان بينالمللی را به سطح اداری و سياسی و اخلاقی ملی برسانند. يك نمونه ظاهرسازيها و وقت كشيهای نمونه سازمان ملل متحدی، سال گفتگوی تمدنهاست، ۲٠٠١ ، كه بدنبال پيشنهاد خاتمی، رئيس جمهوری اسلامی ، اعلام شده است. اين ترفند آشكار روابط عمومی كه برای بازگرداندن يك دولت نابكار rogue به خانواده كشورهای متمدن سر هم شده بود، بر سازمانی كه اصلا با معيارهای مضاعف و نسبی بودن ارزشها كار میكند خوشايند افتاد. چه بهتر كه تمدنهائی كه به اندازه فاصله جغرافيائی سرزمينهايشان از هم دورند با هم گفتگو داشته باشند؟ در ده ماهه گذشته باز كسانی نشسته و گفته و برخاستهاند؛ كنسرتها و نمايشگاهها و نمايشهائی ترتيب يافته است و رئيس جمهوری اسلامی بهانه تازهای برای سخنرانيهای ميان تهی، و از آن مهمتر ديدار از امريكا، يافته است. طرفه اينكه بزرگترين و دراماتيكترين گفتگوی تمدنها در اين سال، روز ١١ سپتامبر در نيويورك و واشينگتن درگرفت و همچنان در افغانستان دنبال میشود. يك جلوه ديگر اين گفتگو در كشور خود رئيس جمهوری مامور روابط عمومی به نمايش گذاشته شده است. در شهرهای ايران نيروهای انتظامی او مردم را وحشيانه زدند و به زندان انداختند چرا كه از پيروزی تيم ملی فوتبال خود شادی میكردند؛ و درهای خانههای مردم را شكستند تا بشقابهای ماهوارهای را كشف و ضبط كنند. اما مسابقههای فوتبال صورت ديگری از گفتگوی مورد نظر است و بشقابها پيامهائی از تمدنهای ديگر را به مردم میرسانند. رژيم پيشنهاد دهنده گفتگو با همه توان میكوشد هرگفتگوئی را بيرون از حوزه رسمی كنترل شده خود ناممكن سازد و سازمان ملل متحد میبيند، و دلش به نمايش بیمعنائی كه آثارش به چند ماه ديگر نيز نخواهد كشيد دلخوش است. ادب و همفكری و اعتقاد به نسبيت فرهنگی نمیگذارد كه كمترين اشارهای به اين ناهمخوانيها بكنند. مانند بسياری ايدههای ديگر كه از فرط بداهت جای انديشه كردن نمیگذارند، گفتگوی تمدنها روپوشی است كه بر واقعيت ناسازگاری پارهای تمدنها با تمدن امروزی و جهان همروزگار ما كشيده میشود. اگر اين عنوان پر آب و تاب را بردارند آنچه میماند برخورد و دادوستد هرروزی نمايندگان تمدنهای گوناگون در سطح فردی و جمعی است كه هيچ عيبی ندارد و ضمن غنی كردن تمدن جهان امروزی، برتری آن را سرانجام به پيروزی قطعی خواهد رسانيد. اگر پيشنهاد دهندگان گفتگو قصدشان اين میبود صرفا میتوانستند اين برخوردها را آسانتر كنند. گزينش عنوان گفتگو نشان میدهد كه قصد ديگر دارند. در حالی كه در گفتگو، يك عامل برابری نهفته است، دادوستد میتواند نابرابر باشد و در بيشتر زمانها نيز هست. گفتگو اگر برپايه برابری نباشد گفتگو نيست؛ گفتن يكی است و شنيدن يا تن دردادن ديگری. مشكل گفتگوی تمدنها در همين فرض نخستينی است؛ در مسلم گرفتن اينكه ما با تمدنهای گوناگونی سروكار داريم، هريك درجای خود با اعتبار، و میبايد آنها را در كنار هم نگهداشت. گفتگو برپايه برابر، بيشترينهای است كه میتوان به آنها اجازه داد. منتها چون برابری تمدنها در جهان واقع برقرار نيست و يك تمدن، برتری و جاذبه انكارنكردنی دارد، گفتگو را میبايد زير كنترل انجام داد كه اتفاقا يك تفاوت عمده تمدنها نيز هست. از ميان آنها يك تمدن به كنترل هميشگی همه گير نياز ندارد. تجربه همين "گفتگو"ی نزديك به يك ساله مشكل را نشان داد ؛ يك تمدن ( جمهوری اسلامی ) هرچه را میتوانست ـ و چندان هم نبود ـ كه در جعبه آينهاش بگذارد و بيشترش هم ربطی به تمدن اسلامی نداشت و از غرب آمده بود به دنيا عرضه كرد، ولی با همه نيرو كوشيد از هر برخورد تودههای ايرانی با تمدن ديگر و برتر جلوگيرد. *** اين تمدنی كه قرار است از موضع برابر با تمدنهای ديگر گفتگو كند چه دارد به آنها بگويد؟ طرف گفتگو البته روشن است. خود پيشنهاد دهنده سال گفتگوی تمدنها آشكارا به تمدن غربی نظر داشت و به افريقای زير صحرا كه اين مزيت يگانه را دارد كه زير تمدن اسلامی هم هست نپرداخت. اين تمدن غربی است كه میبايد با آن وارد گفتگو شد، بدين معنی كه دوستانه از آن انتقاد كرد و مزايای خود را دوستانه به رخ كشيد. در صد و پنجاه ساله گذشته چنين گفتگوئی ميان تمدن اسلامی با رنگهای محلی آن، و تمدن غربی درگرفته بوده است و از چهل سال پيش نويسندگان و سپس جنبشها و حكومتهای اسلامی گفتگو را به هرجا كه توانستهاند كشاندهاند. طرف اسلامی اين گفتگو با بهرهگيری گسترده از منتقدان غربی تمدن غرب، سختترين حملات را بدان كرده است، اما خودش چندان چيزی نداشته است كه به رخ بكشد. طرف غربی در بيشتر اين دوران كوشيده است مودبانه و بنده نوازانه به تفاوتهای تمدنی اشارههائی بكند و معيارهای متفاوت را در گفتگوی تمدنها بپذيرد. روشنفكران معدودی در غرب از اين روند سرپيچيدهاند و به صراحت بيشتر به گرفتاريهای تمدن اسلامی اشاره كردهاند. در جامعههای اسلامی نيز اين تابو شكنی را اندك اندك و بيشتر در ميان مهاجران يا تبعيديان آنها میبينيم. آنچه در حملات يا انتقادات اسلاميان، از سُنتی تا راديكال، قابل توجه است حالت دفاعی آن است. در گفتگوی آنها هرچه هست نشان دادن كاستيهای تمدن غرب است نه برتريهای تمدن ( های ) اسلامی به صورتی كه تودههای مسلمان هزار و چند صد سالی است آن را میزيند ( به استثنای موضوع بی بندوباری كه خواهد آمد. ) اگر هم سخنی در برتری است به گذشته دوری بر میگردد كه از آن تصويری سخت دستكاری شده و آرمانی میدهند. ( اگر روشنفكر مسلمان بخواهد كار روشنفكری كند و نه دكانداری يا فرو رفتن در خرد متعارف، میبايد به بررسی انتقادی همان گذشته خيالی بپردازد كه آن را هم داريم میبينيم. ) در زمينه آفرينشگری فرهنگی يا فراهم كردن بالاترين سطح زندگی برای بيشترين مردم كه در هر زمانی امكانپذير بوده است سخن زيادی برای فرهنگ اسلامی نمانده است. حتا بن لادنها در اين زمينه ادعائی ندارند و در عوض منكر ارزش اين دستاوردها میشوند. آنها بهشت آن جهان را میخواهند و چه ضرورت كه در اين جهان به آن نزديك شوند؟ خوشبختی و بدبختی در اين جهانبينی اهميت ندارد. عمده آن است كه جهان از گناه پاك شود يا به نظر آيد كه پاك شده است. اين چيست كه در تمدن غربی چنين آزار میدهد؟ از كتابها و پژوهشها تا دشنامهای بر سر منبر، آنچه بيش از همه حساسيت اسلاميان از هر رنگ را میآزارد بی بندوباری در تمدن غربی است. آزادی كه بنمايه اين تمدن است در جلوههای گوناگونش به زياده رويهائی میكشد كه هيچ طبع سليمی را خوش نمیآيد. بر اين بی بندوباری بسيار انگشت نهادهاند و در اينجا میتوان موقتا از تاكيد بر اين نكته خودداری كرد كه اين بی بندوباری، عارضه ناپسند آزادی و گشادگی پسنديدهای است كه تمدن غربی را به اين بلنديها رسانده است. اما اگر تمدن غربی فساد و بی بندوباری میآورد، جامعههای اسلامی، حتا در آن زمانها كه بدور از نفوذ غرب بودند، در همين زمينه حياتی، از نظر اسلاميان، تا گلو در هر فسادی كه طبع فسادپذير بشری از آن برآيد فرورفته بودند. تفاوت در اين بوده است و هست كه مانند هر جنبه ديگر تمدن اسلامی، عامل خشونت هم به درجات بالا بر فساد افزوده شده است. اين درست است كه جامعه اسلامی كه پايهاش بر جلوگيری است بهتر میتواند ظواهر را نگهدارد ولی فساد اگر هم به چشم نيايد فساد است. از اين گذشته اگر تنها با روشهای طالبانی بشود جلو بی بندوباری را گرفت آيا اصلا ارزش دارد؟ خود بی بندوباری در گفتگوی اين دو تمدن يك مايه اختلاف است. بی بندوباری در جامعه غربی جنبه زيباشناختی دارد ـ بيرون رفتن از اعتدال. در تمدن اسلامی، بی بندوباری، اساسا به معنی آزادی انديشه و گفتار، و برابری زن و مرد، در قلمرو حقوق جزاست؛ جنايتی است برضد امت. كيفر آزادی انديشه مرگ است و سختترين و وحشيانهترين كيفرها در قلمرو رابطه زن و مرد مقرر شده است: سنگسار. كدام جنايت است كه از رابطه مرد و زن شوهردار بدتر باشد؟ حتا از دين برگشتگی ( الحاد ) با مرگ آسانتری كيفر داده میشود. برتری تمدن اسلامی كه پيوسته به رخ میكشند در اين جاست: توانسته است ذهن انسانی را به سنگ شدن محكوم كند، جلو مراوده آزاد و برابر زن و مرد را بگيرد و "بی بندوباری" را جنائی كند. خردههای ديگری كه بر تمدن غرب میگيرند، از مصرف گرائی، نابودی مجيط زيست، بهرهكشی سرزمينهای واپسمانده، ازخود بيگانگی و جدا افتادگی در برابر اين گناه تمدن غربی رنگ میبازد. اما آن خردههای ديگر كه میگيرند در تمدنهای ديگر هم اگر توانش را داشته باشند هست . تمدن اسلامی هم جهانگشائی و استعمار و بهرهكشی و بردگی ( تجارت برده تا همين دويست سال پيش در دست عربها بود ) میداشت؛ و هرجا جمعيت اسلامی از قحطی و بيماری همه جا حاضر جان بدر میبرد و رو به افزايش میگذاشت محيط زيست را نابود میكردند، بی آنكه اسباب تمدن غربی را برای باززائی آن داشته باشند. اگر جامعههای مسلمان مصرفگرا نيستند از آن روست كه دستشان به بيش از دهانشان نمیرسد و اگر محيط زيست، آنهم در يك دوره معين، در غرب زودتر از سرزمينهای اسلامی آسيب ديد از آنجا بود كه مسلمانان زودتر و بسيار زودتر میمردند و هنوز به دانش غرب دسترس نمیداشتند. از خود بيگانگی و جدا افتادگی در تمدن غربی بسيار بيشتر است و برخلاف جامعههای جهان سومی به حساسترين انسانها محدود نمیشود. تنهائی، يك پيامد شكنندگی نهاد خانواده در تمدن غرب ، يك بليه اين تمدن ، است كه اجتماعات انگاری هم چارهاش نيست. برتری تمدنهای ديگر بر غرب در اين زمينه را میبايد نگهداشت. *** برنده جايزه نوبل ادبيات امسال، و. س. نايپال يكی از نويسندگانی است كه گفتگوی تمدنها را جدی گرفته است. او در نخستين ماههای انقلاب اسلامی به چهار كشور غير عرب مسلمان در آسيا آمد و سفرنامه "در ميان مومنان" را نوشت كه برای هر ايرانی تكان دهنده است و بيست سالی بعد باز به همان كشورها رفت و برداشتهای خود را در سفرنامهای ديگر آورد. هر دو كتاب تصويری از ورشكست اخلاقی و سياسی روشنفكران اسلامی میدهند ولی ايرانيان از آن ميان بهتر بدرآمدهاند. نايپال چند سال پيش يك سخنرانی زير عنوان تمدن جهانروای ما داشت كه مجله اينترنتی آن را آورده است و "تارنما" يا "سايت" پيوند آن را نقل كرده است. آوردن پارههائی از آن نوشته به اين گفتگوی تمدنها رونق تازهای میدهد: " من تا يازده سال پيش به ايده تمدن جهانروا نپرداخته بودم. در آن سال به شماری كشورهای اسلامی غير عرب سفر كردم تا دريابم چه آنها را به چنان خشمی رانده است … در ١٩٧٩ روزنامهها .. از باززائی اسلام سخن میگفتند و برای كسی كه از دور تامل میكرد اين عبارت معما آميز میبود. اسلام كه در سده گذسته و نيمه سده كنونی ( بيستم ) آشكارا چيزی برای پيروانش نداشته است در واپسين دهههای اين سده چه میتواند به جهانی كه اينهمه آموزش يافتهتر و سريعتر است بدهد؟ … من در ايران و پاكستان و مالزی و اندونزی سفر میكردم، كشورهائی كه به يك دين بيگانه گرويده بودند… در ميان مردمی كه ناگزير از دوبار سازگاركردن خود شده بودند ـ سازگاری با امپراتوريهای اروپائی سده نوزدهم و بيستم ؛ و سازگاری پيشتر از آن با دين عربی. "تقريبا میشد گفت كه من در ميان مردمی بودم كه دوبار مستعمره شده بودند، دوبار از خودشان بيرون كشيده شده بودند. زيرا بزودی دريافتم كه هيچ استعماری كاملتر از استعماری كه با دين عربی آمد نبوده است. مردمان مستعمره يا شكست خورده ممكن است به خود بیاعتماد شوند. در كشورهای مسلمانی كه از آنها سخن میگويم اين بیاعتمادی همه قدرت دين را به خود گرفته بود. در دين عربی هر چه پيش از آن، جاهليت و باطل و كفرآميز است؛ در دل و ذهن اين مومنان جائی برای گذشته پيش از اسلامشان نبود … هويت آنان كمابيش در دينشان جاگرفته بود … دينداری، معنی مالكيت حقيقت يگانه را میداد … آنچه در اين ايمان بود يك گونه قضاوت میشد، هرچه بيرونش بود گونه ديگری. دين، ارزشها، اعتقادات درباره كردار نيك، قضاوت انسانی را تغيير میداد … " من آئينها و پندارهای [ نياگانم را كه خوب آموخته بودم ] نداشتم؛ به آنها از فاصله مینگريستم؛ ولی در عوض، ايده جستجو و اسباب دانشوری را بدست آورده بودم. برای من هويت، موضوع پيچيدهتری بود. بسيار چيزها در ساختن من رفته بود. ولی مشكلی با آن نداشتم. من میتوانستم چهار يا پنج يا شش ايده فرهنگی را در سر داشته باشم … اكنون با سفر در ميان مسلمانان غير عرب، خود را در ميان استعمار شدگانی میيافتم كه از باورداشتن به آن زندگی گسترنده انتلكتوئل، زندگی گونهگون ذهن و احساس، دانش گسترنده فرهنگی و تاريخی كه من در آن سوی دنيا با آن بزرگ شده بودم عاری شده بودند. "تا هنگامی كه دين پابرجا میبود، تا هنگامی كه به نظر میرسيد چالش نشده است، دنيا سرجايش قرار میداشت. ولی هنگامی كه اين تمدن پر قدرت فراگيرنده از بيرون پديدار شد مردمان ندانستند چه كنند. آنها تنها میتوانستند به آنچه میكردند ادامه دهند؛ در دين پا بر جاتر شوند، بيشتر به خود آسيب برسانند و از آنچه از عهدهاش بر نمیآمدند رويگردانند … "از آنجا كه حركت من در اين تمدن از حاشيه به مركز بوده است من احتمالا چيزهائی را كه برای ديگران روزمره است روشنتر حس كرده و ديدهام . يكی از اينها كشف اين فرايافت مسيحی در كودكی بود كه به ديگران آن كن كه میخواهی با تو كنند [ آنچه به خود نمیپسندی به ديگران مپسند ] . در آئين هندو كه من در آن بزرگ شدم چنين تسلائی نبود، و با آنكه هيچگاه ايمان مذهبی نداشتهام اين ايده ساده برايم خيره كننده بوده است: كامل به عنوان راهنمای رفتار انسانی. كشف بعدترم … زيبائی انديشه پويش خوشيختی بود. اين ايده در قلب جذابيت تمدن جهانروا برای بسياری كسان در بيرون يا حاشيه آن است ؛ و چه زيباست كه پس از دو سده [ از اعلاميه استقلال امريكا ] … دارد به ثمر مینشيند . "تصور نمیكنم والدين پدر من در ترينيداد میتوانستند اين ايده را دريابند. بسيار چيزها در پويش خوشبختی است: ايده فر ، مسئوليت، گزينش، زندگی انتلكت؛ ايده تلاش و كمال پذيری و دستاورد. اين يك ايده شگرف بشری است. پويش خوشبختی را نمیشود به يك نظام معين فروكاست. از آن نمیتوان تعصب بيرون كشيد. ولی میدانيم كه هست؛ و بهمين دليل نظامهای انعطاف ناپذيرتر در پايان برباد خواهند رفت." *** فرهنگها گوناگوناند و باهم برخورد و دادوستد دارند و در اين عصر جهانگرائی، بيش از پيش به يكديگر نزديك میشوند. از اين ميان يك فرهنگ نياز دارد كه با تحمل شكستی قطعی، توهم بازگشت به گذشته و اميد به پيروزی از راه كشتار جمعی را از دست بنهد. میبايد با شكست دادن طالبان و شبكه ترور بينالمللی، اين واپسين ايستادگی مسلحانه در برابر پيشرفت را نيز كناری زد و جهان را برای اندركنش آزادانه تمدنها آماده كرد. نتيجه چنان اندركنشی هيچ مطابق ميل پيشنهادكننده سال "گفتگو" نخواهد بود. در جهان غرب از معيارهای مضاعف و ادب بنده نوازانه به فرهنگ دشمنی كه ميليونها مهاجران خود را به جامعههايشان فرستاده است خسته شدهاند و میخواهند حقيقت اين پديده را برای خود و برای مسلمانان باز كنند. در جامعههای اسلامی، روشنفكران، اگرچه در پناه دولتهای غربی، از خاموشی و تقيه و رفتار رمه وار خسته شدهاند و میخواهند آنچه را كه میانديشند به زبان آورند. گفتگوی فرهنگها ناچار در فضای نابرابر خود جريان خواهد يافت. يكی حتا برای انتقاد از ديگری نيازمند خود اوست، زيرا آن ديگری در انتقاد میبالد و مانند اين يك به حال مرگ نمیافتد. اروپای مسيحی در جنگهای صليبی حالتی مانند بسياری از مسلمانان كنونی میداشت. با فرهنگی روبرو شده بود كه به بركت آشنائی با فلسفه و علم يونانی و تكنولوژی چينی از خودش پيشرفتهتر بود و به جنگش برخاسته بود. آن بخش پيشرفتهتر اروپا كه در آن جنگ، مسخ شدن مسيح را در خون آشامی مسيحيان ديده بود، از دشمن خود فلسفه و تكنولوژيش را گرفت و دينش را به خود او واگذاشت. اندكی برنيامد كه رنسانس كوچك سده دوازدهم و رنسانس بزرگتر سدههای پانزده و شانزدهم، اروپا و سپس دنيا را به مسيری انداخت كه میبينيم. ( همان زمانها بود كه چنانكه صاحب نظری اشاره كرده است جهان اسلام از رنسانس كوچك خود به به قرون وسطايش بازگشت. ) اروپائيان نيز با چنگ و دندان به وضع موجود خود چسبيده بودند؛ و فرياد كفرستيز، و هشدار پرهيز از تقليد شيوههای فسادانگيز مسلمانان مرفهتر و فرهيختهتر، اروپا را برداشته بود و مردی چون فردريك دوم سرخ موی ( باربارسا ) امپراتور مقدس رومی-ژرمنی كه دربار جهان ميهنش در سيسيل يك شهر جهانی و نيويورك قرون وسطا بود از سوی پاپ تكفير میشد. آن روياروئی دو فرهنگ، ابعادی داشت كه آرزوی محال بن لادنها و خمينیهاست. در جهان اسلامی پاپی نيست و تكفير اگر از سوی يك دولت تروريست پی گرفته نشود اثر چندان ندارد. مسلمانان، قرون وسطای خود را پانصد سالی كش دادهاند و ديگر میتوانند از آن، در واقع از خودشان، بيرون بيايند. يك تمدن مدتهاست به پايان رسيده است و در جامعههای عاريتی نيز بيش از صد سال به ناسازی زيسته است و سودی ندارد. میبايد جامه مدرنيته را به تمامی برتن پوشيد و به آزادی رسيد. در اين آزادی، بی بندو باری هم خواهد بود و نابرابری و بیبهرگی. انسانها هرجا و هرچه بتوانند سو استفاده خواهند كرد. تمدن غرب بهشت را به جهان نياورده است ولی از هر بهشت تمدنهای جز خود درگذشته است و دوزخهای آنها را نيز تحمل پذيرتر ساخته است. مهمتر از همه، به انسان توانائی عملا نامحدود تغيير كردن داده است. گوهر اين تمدن آمادگی برای دگرگونی است؛ مُدرن شدن، ذات آن است. از همين رو هم هست كه پسامدرن يك تناقض عبارتی oxymoron است ـ پيش از آنكه سلاحی در دست ارتجاع اسلامی يا ماركسيستی باشد. مدرنيته ايستادن و واپس افتادن برنمیدارد. انتقاد از مدرنيته در طبيعت آن است. پسامدرن اگر به معنی ضديت با آزاد فكری و برابری در حقوق، از دمكراسی انسانگرايانه، باشد از مدرنيته بيرون رفتن است. باشندگان جهان سومی سرزمينهای اين تمدن چه بيهوده به جهان روبه مرگ خود چسبيدهاند؟ از اين فرصت چه بهتر برای انبازشدن در عوالمی كه از آن زندگيهائی چون نايپال ساخته میشود؟ او حتا با داشتن لقب سر در انگلستان، پيوسته درگير مسائل فرهنگی است كه هم ميهنان و همنژادانش را در ترينيداد و هندوستان از رهائی بازداشته است. ما نه لقب سر لازم داريم، نه در اين سرزمينها خواهيم ماند، ولی همه میبايد آرزوی سلوك او را داشته باشيم.