در اين کشاکش تمدنها که بخشی از جهان را با بخشی ديگر به جنگی در همه جبههها انداخته است اهميت يک نظام ارزشی، يک ايده بنيادی که برانگيزنده جامعه باشد آشکارتر میشود. برای ما که در پائينترين پلههای نردبان پيشرفت ايستادهايم اهميت چنان نظام ارزشی، ديگر جای گفتگو نبايد داشته باشد. ما به عنوان جامعه میخواهيم به کجا برويم و به چه برسيم؟ برای اين پرسش بيش از يک پاسخ هست و هرچه هست در آن پاسخهاست. در بيشتر جامعهها در طول تاريخ، ايده برانگيزنده، آنجهانی بوده است. زندگی سراسر رنج شکننده و آسيب پذير در اين جهان، دستخوش عناصر طبيعی و ناملايمات اجتماعی و زير سايه هميشگی مرگ، ارزش دلبستگی نمیداشته است، بويژه که پيشوايان و راهنمايان فکری نيز، عاجز از پاسخ دادن نيازهای مردمان، آسانتر میيافتهاند که يا پای مشيت چاره ناپذير را به ميان بکشند و مسئوليت را از خود و مردم بردارند، و يا جبران اين جهان را به جهان ديگر حواله کنند. يا همه چيز را مقدر، و کوشش انسانی را بيهوده بشمارند، و يا اين تسلی را بدهند که "بهشت و حورعين خواهد بود " ــ برخورداری جاويدان از لذتهای حسی ساده و مبالغه آميز، جويهائی که بجای آب، شير و انگبين در آنها جاری است، فانتزيهای روانهای محروميت کشيده. ( اگر وصف لذتهای بهشت مختصر است، در وصف عذابهای دوزخ از هيچ تفصيلی فروگذار نکردهاند.) هراس از مرگ و نيستی، مردمان را آماده کرده است که به آسانی اميد زندگی جاويدان پس از اين چهان ناپايدار را ( يکی از صفتهای فراوانی که از ادبيات فارسی در نکوهش دنيا میتوان به وام گرفت ) بپذيرند و بيش از بهسازی اين زندگی چشم به راه آن باشند. انسانی که پيوسته به گوشش میخوانند که بازيچه بیاختياری در دست تقدير بيش نيست و زندگی واقعیاش پس از مرگ خواهد بود سودی در بهتر کردن اين چهان ندارد. تا همين دويست سال پيش نفس پيشرفت و بهبود برای بيشتر مردم تصور کردنی نمیبود . انسان به جهان آمده بود که رنج بکشد. بايست اين زندگی را تحمل میکرد. خوشبختیاش نه در رسيدن به جاهای بالا در زندگی بلکه به عالم بالا در مرگ میبود؛ در اين که "برگ عيشی به گور خويش" بفرستد. پاسخ غير مذهبی به اين پرسش را که ما در اين جهان به چه کار آمدهايم؟ فيلسوفان از طبيعت بشری گرفتند: انسان طبعا از درد میگريزد و در پی لذت است؛ فرض بر اين بود که مردمان در اين پويش لذت و گريز از درد، جامعهای لذتگرا و درد گريز میسازند. اين پاسخ ساده با همه تکيهاش به طبيعت بشری در توضيح بيشتر پديدههای تاريخی و اجتماعی در میماند. طبع بشری همان است که فرض میشد ولی در تعريف لذت و درد است که دشواری رخ مینمايد. لذت يکی درد ديگری است. لذت يکی دردی است که آن ديگری برايش به لذت تعريف کرده است. در اينجاست که اهميت نظام ارزشی و ايده برانگيزاننده آشکار میشود. تعريف درد و لذت بستگی به نظام ارزشی و ايده برانگيزنده دارد. مغزشوئی، کاشتنن آموزهها در ذهنهای سادهindoctrination چيزی جز دستکاری در نظام ارزشی نيست. با اين تکنيکهاست که تودههای بزرگ انسانی چنان میکنند که سعدی گفت: " دشمن به دشمن آن نپسندد که بيخرد / با نفس خود کند به مراد هوای خويش ." در آنچه کمونيستها و نازیها و اسلامیها توانستند و میتوانند با مردمان بيشمار بکنند چه توضيح ديگری هست؟ مردمی که، در ميليونهاشان، لذت خود را در نابودی ديگران، در نابودی خودشان، میبينند و به واپسمادگی خود سربلندند درد و لذت را در نظام ارزشی ويژه خويش تعبير کردهاند. لذتجوئی و درد گريزی در فرهنگهای گوناگون هم ارز نيستند. در دينهای ابراهيمی و بودائی، اصل برگريزاز درد است. بودا از لذت میگريخت تا به رنج نياز نيفتد. در آن دينهای ديگر، بيم از عذاب جاويدان در دوزخ، همه برنامه زندگی در جهانگذران را تعيين میکرد. فرايافت concept رستگاری در آن دينها و نيروانا در آئين بودا برگرد همين گريز از درد دور میزند. "روحانيان" و راست آئينان آنان، در هر دينی، دست به قدرت يافتهاند زندگی را بر مردم تحمل ناپذير گردانيدهاند ــ مردمی که اگر به خودشان گذاشته شوند میخواهند از شاديهای زندگی برخوردار شوند. دو ايرانی، زرتشت در سده ششم پيش از ميلاد (؟) و بهاء الله در سده نوزدهم، دينهائی بنياد نهادند که درد برترين ارزش آنها نيست. ولی تاريخ بشر را دينهای ديگر رقم زدهاند. * * * رستگاری تا سده هژدهم و عصر روشنرائی، فرايافت مسلط بر تمدنهائی بود که جهان به آنها شناخته میشد. زندگی" پست کوتاه ددمنشانه"ای که "توماس هابس" میگفت ارزش آن را نمینداشت که آن جهان را فدای اين جهان کنند. البته همواره مردمان هوشمندی بودند که خيام آسا هشدار میدادند که اين جهان را میبايد غنيمت شمرد؛ و مردمان زيرکی، بسيار بيشتر، بودند که ديگران را به رستگاری آن جهان میخواندند و خود کار اين جهان را به هزينه آنان راست میکردند. اما آرمان انسانی در جهانبينی مرگ انديشی جستجو میشد که نمونههای تکان دهندهای از آن را عطار در تذکره الاوليا آورده است ــ کسانی که در جمع میگفتند من مردم و دست در بالين میکردند و سر بر آن مینهادند و در جای میمردند. شگفتی اصلی در اين داستانها آن است که پارهای از آنها احتمالا راست بودهاند. در همان سده هژدهم يک انگليسی ديگر، جرمی بنتام، در طغيان خود بر زندگی پست کوتاه ددمنشانهای که هابس میگفت، غايت جامعه و حکومت را بيشترين خوشبختی برای بيشترين مردمان دانست. سده هژدهم يا عصر روشنرائی، دورانی بود که فرايافت خوشبختی بر اذهان تسلط يافت؛ و سدهای بود که آنچه را ما امروز افکار عمومی میناميم آغاز کرد. روزنامه و کافه و "سالون" در شهرهای اروپای باختری يک "فضای عمومی" بوجود آوردند که در بحثهای آزاد آن، رستگاری از بند تفکر مذهبی رهائی يافت. از آن زمان بود که مردمان هوشمند، در کنار مردمان زيرک جائی برای خود در اذهان عمومی دست و پا کردند. فرايافت خوشبختی جای رستگاری را در تمدن باختری گرفت. زمينه اين جابجائی از سه چهار سده پيش از آن و نخستين گامها بسوی جامعه مدرن به برکت فاصلهای که بازگشت رنسانسی به يونان با مذهب انداخته بود فراهم میشد؛ و يونان درخشانترين و کاميابترين تمدن "غير مذهبی" جهان کهن است. يونانيان خدايان بيشمار خود را داشتند و آئينها و کاهنان خود را ، ولی فلسفه در زندگیشان نخستين جا را داشت و چه فلسفهای! در يونان از اصلاح دينی خبری نبود که برای يک تمدن پيشرفته بیمعنی است. هر چه بود گشودن درهای تازه بر انديشه بشری بود و رسيدن به حقيقت و زيبائی و انسان عادل. خدايان يونانی کاری به زندگی مردم نداشتند. مداخلات آنان در سرنوشت بشری با عصر ميتولوژی به پايان رسيده بود. هوش و خرد انسانی، دست ناپيدا و ثابت نشدنی الهی را از جهان کوتاه کرده بود. نشستن خوشبختی بجای رستگاری، مقدم داشتن اين جهان بر آن جهان، يک دگرگونی در نظام ارزشی، و ايده برانگيزندهای بود که غرب لازم داشت تا جهان و طبيعت را از نو بسازد. از نو ساختن طبيعت در اينجا استعارهای است. هر موجود زندهای دستی در ساختن طبيعت به معنی شناختن و متناسب کردنش با نيازهای خود دارد. ولی آنچه انسان از سه سده پيش با طبيعت کرده است، و در جاهای بسيار با پيامدهای مصيبتبار، چنان ابعادی دارد که میتوان استعاره از نو ساختن را بکار برد. ( به عنوان يک نمونه، تحول طبيعی انسان و جانوران اهلی شده متوقف گرديده است ) پس از اعلاميه استقلال امريکا که پويش خوشبختی را در کنار زندگی و آزادی، حق جدانشدنی انسان شناخت؛ و قانون اساسی دوازده سال بعد فرانسه ( ١٧٩۸) که خوشبختی عمومی را غايت جامعه اعلام کرد، خوشبختی ديگر حق انحصاری اشراف و "روحانيان" نمیبود. ( قابل توجه است که تفاوت ميان دمکراسی امريکائی با نظام اقتصاد بازار ، و "تعديل و توازن " آن که میکوشد قدرت دولت را محدود کند، با دمکراسی تمرکزگراتر و اقتدارگراتر اروپائی که در فرانسه بيش از هر جا میتوان يافت، از همان دو سند برمیآيد. اعلاميه، الهام خود را از لاک میگيرد و پويش خوشبختی را حق جدانشدنی فرد انسانی میداند؛ قانون اساسی، با الهام از هابس و بنتام که دنبال راه حل "فرماندهی و تکنوکراتيک" مسئله میبودند، و البته روسو که فرد را در کليت جامعه حل میکرد، خوشبختی عمومی را غايت و در واقع وظيفه جامعه میشمارد. اينکه کدام ديدگاه آينده بزرگتری داشته است نياز به جستجو ندارد. ) * * * در فرايافت خوشبختی، مسئوليت نهفته است و مسئوليت با خودش بلندپروازی میآورد. ولی سقف پروازها متفاوت است. بيشتر جامعهها، مانند بيشتر مردمان، زندگی را همانگونه که هست و پيش آمده است و میآيد میزيند و نيازی به يک ايده برانگيزنده حس نمیکنند. نظام ارزشی يک جامعه واپسمانده، يک کشور نوعی جهان سومی، برضد بلندپروازی عمل میکند. مردم در همه جا زندگی آسوده و رفاه میخواهند؛ ولی در جاهائی، بيش از آن را آرزو دارند ــ افتخار، قدرت و نفوذ، سرمشق قرارگرفتن. ما در اين چرخشگاه تاريخی که در کار زدودن جمهوریاسلامی و جهانبينی آخوندی از پيکر ملی هستيم، پس از اين نمايش دل به همزن نادانی و تبهکاری، آيندهای داريم و میبايد به آن بينديشيم. در موقعيت ما ويژگيهائی هست که که نمیگذارد بهر چه پيش آيد خوش باشيم. برای مردمی با پيشينه تاريخی و فرهنگی ما خوشبختی و مسئوليت و بلندپروازی، واژههائی سه هزار سالهاند. هنگامی که سه هزاره پيش در جامعه ايرانی خود پا به تاريخ گذاشتيم، بيشتر رويکردهای ( اتی تود ) انسان مدرن را، جز در کنجکاوی انتلکتوئل و شوق راه جستن به حقيقت، میداشتيم. اگر الزامات اداره چنان امپراتوری در آن زمان مجالی به دمکراسی دولت-شهريونانی در نظام سياسی ما نمیداد، در آزادمنشی و رواداری و پرهيز از برده ساختن انسانها و جلوگيری از قربانی انسان و احترام به حقوق زنان از يونانيان نيز فرسنگها پيش میبوديم و از جمله مانند آنها بيگانگان را بربر نمیشمرديم. ما تنها دينی را در جهان که انسان را نه تنها مسئول خود بلکه مسئول پيروزی خداوند و نيروهای الهی میداند بوجود آورده بوديم. خوشبختی که يک ايده محوری تمدن باختری است در زرتشت نخستين پيامآور خود را يافت. او سرود خوان نيکوئيها و زيبائيهای زندگی اين جهانی بود و مردمان را نه به گردآوری توشه آخرت، که به ساختن بهشت زمينی، میخواند. داريوش هخامنشی در شکرگذاری خداوندی که او را شاه آنهمه سرزمينهای دور و نزديک کرده بود از اين بيشتر نيافت: "خدای بزرگ است اهورا مزدا که اين آسمان و زمين را آفريد، که مردم را آفريد، که شادی را برای مردم آفريد..." يک شاهکار ادبی ، شايد کوتاهترين شاهکار ادبی جهان. ما که زمانی همه اينها را داشتهايم – در همين سالهای پيش از انقلاب نيز ايران سرمشق کشورهائی میبود، مانند مالزی، که راه تند توسعه اقتصادی و اجتماعی را برگزيده بودند ــ در آينده خود چه میخواهيم ببينيم؟ هشتاد سالی پيش زنده کردن افتخارات باستان آرزوی ايرانيان شده بود؛ سوم شهريور آن خواب را به بيداری سختی انداخت. سی سال پيش میخواستيم پنجمين قدرت غير اتمی جهان بشويم؛ بيست و دوم بهمن آن قدرت را "مثل برف آب" کرد. بيست سال پيش بلند پروازی گروههای فرمانروای ايران در صادرکردن انقلاب اسلامی و رسيدن به قدس از راه کربلا بود که با سرکشيدن جام زهر در شنزارها و تالابهای مرزی عراق فرو رفت. در پيرامون فرهنگی و جغرافيائی غمانگيز ما تقريبا هرچه هست گريختنی است. بدا به حال ما اگر باز بخواهيم خود را از آنان بشمريم. تنها ترکيه است که يکبار ديگر در صد و پنجاه ساله گذشته سخن بدرد خوری برای ما دارد. بخش مهمی از جامعه ترکيه میکوشد به اروپا بپيوندد و اين از نظر روانشناسی کمک بزرگی برای ماست. جهان اسلامی- خاورميانهای هنوز در مرحله پيش از کشف خوشبختی به عنوان غايت زندگی است. چيرگی مذهب بر تفکر، و افتادن بختک گذشته بر اکنون و آينده، تودههای عرب را در خفقان هزار سالهای نگه میدارد که بر خلاف ترکيه و بويژه ايران پايانی برای آن نمیتوان ديد ( ايران با همه حکومت ارتجاعی مذهبی، تنها جامعه عرفيگرای جهان اسلام است، و همين بس که خود را از جهان اسلام بيرون بکشيم و ديگر خود را با اسلام تعريف نکنيم. معنی عرفيگرائی جز اين نيست ) . بينوائی اين فرهنگ اسلامی-عربی را از بسا شاخصها میتوان دريافت. اما يکی از آنها، آشکارترينش، بس است: اندک بودن سرمشقهای بزرگ انسانی، مايههای الهام، نامهائی که بويه پيشتر و بالاتر رفتن را در مردمان بويژه در جوانان برانگيزند. مردان و زنان بزرگ در کشورهائی که امروز جهان اسلام شناخته میشوند بسيار بودهاند. اما بيشتر آنان در واقع به اين جهان عربی-اسلامی وصله شدهاند و بهمين دليل از ميانشان کسانی که بتوانند از صافی راست آئينی مذهبی بگذرند و مهر قبول مراجع سياسی و مذهبی را بخورند چندان نيستند. عرصه چنان تنگ است که در يمن به دختران دبستانی میآموزند که ملکه سبا را که نامش در قرآن آمده است به عنوان سرمشق خود بشناسند و در ايران برای نامگذاری اسلامی لشگرها و قرارگاههای سپاه پاسداران درماندهاند. صدها ميليون انسان با يکی دو کتاب و چند نام و يک خاطره تاريخی دستکاری شده دوردست، روياروی چالشهای جهانی رفتهاند که در هر سالش بيش از صد سال آنها میآفريند. * * * ما يک نسل پيش خواستيم آينده خود را به اين خاطره تاريخی ببنديم و فرهنگ خود را با آن مرده ريگ زنده کنيم، و مرگ آورديم و نه از آن کمتر، ابتذال و بينوائی مادی و معنوی شرمآور. ايده برانگيزنده ما در شهادت بيان شد که جوازهر تبهکاری و حماقتی است؛ و نظام ارزشی ما در وانهادن مسئوليت فردی و سيردن سررشته کارها به نيروهای غيبی خلاصه شد که با انداختن سفره و سينهزنی و دست يازيدن به ضريح و خوردن آجيل، مشکل گشائی میکنند ــ که اگر هم حاجت نيازمندان برنيايد، بهرحال منظور فرمانروايان دستاربسربر میآيد. استقلالی که به نامش آنهمه زيان مالی و سياسی به کشور زدند، در فضای دگرگون شده جهان پس از جنگ سرد که استقلال، کالائی ريخته بر سر بازار شده بود، ايران را به جائی رساند که مردم نرخ سبزی و ميوه را با دلار میسنجيدند. کشندگان سادات، افتخارات ملی ما بشمار رفتند و نام کشتگان ناشناس و بيهوده يک جنگ تهاجمی شکست خورده زينت بخش کوچه و خيابانهای امت شهيدپرور شد. ( از امت شهيد پرور جز شهيد شدن چه هنری ساخته است؟ ) اينهمه حتا در گرماگرم انقلاب و جنگ بر ايرانی گران میافتاد. ما نه اين افتخارات را لازم داريم نه دريوزگی از سوريه و سازمانها تروريستی عرب را ــ دريوزگی که به بهای پرداختهای گزاف به آنها میشود ــ نشانه قدرت ملی خود میدانيم، نه زور شنيدن از قدرتمندان را استقلال میشناسيم. اسلام و حکومت اسلامی و آخوند و جهانبينی آخوندی آنچه داشته است با قدرت تمام به مردم ما عرضه کرده است و ديگر پاسخی برای اين پرسش که ما در اين دنيا به چه کاريم ندارد. * * * از ايرانی نمیتوان انتظار داشت که بیآرمان، بیبلندپروازی، باشد. ما به عنوان يک ملت نمیتوانيم سرمان را پائين بيندازيم و زندگی خود را بکنيم. تاريخ، و بهمان اندازه، جغرافيای ايران دست از ما برنمیدارد. در سراسر سده نوزدهم و بخش بزرگتر سده بيستم، جغرافيا بود که سرنوشت ما را تعيين میکرد. از هنگامی که توانستيم به برکت سياست خارجی استثنائی محمد رضا شاه از دهه چهل سده گذشته مسئله حياتی سياست خارجی و امنيتی ايران را حل کنيم و خطر هميشگی از شمال عملا برطرف شد، وزن خفه کننده تاريخ، تاريخ بد انتخاب شده، بر سياست و فرهنگ ما افتاد. ما بخش به بُنبست رسيده مان را آرمان خود ساختيم. در حالی که پس از صد سال آزمون و خطا و بيراهه و نيمه راهه رفتن داشتيم سرانجام به شاهراه تمدن باختری نزديک میشديم، تصميم گرفتيم باز پارهای از جهان اسلامی بشويم. اکنون به حالی افتادهايم که برای پدران صد سال پيش ما چندان نا آشنا نمیبود. اما نقش تاريخ و جغرافيای ما بسيار تفاوت کرده است. تاريخ ديگر برای ايرانی، تنها هزار و چهارصد سالی نيست که گذشته از بخش کوچکتر خود به کار آينده ما نمیآيد. با افزايش آگاهی و زير تکان بيدارکننده انقلاب و حکومت اسلامی آخوندی، مردم آموختهاند که ديگر در پی زيستن تاريخ نباشند و بهتر میدانند که چه درسهائی از آن بگيرند ( اسلامی و آخوندی هرد و يکی است؛ جلوه راستين اسلام در قدرت، آخوندی است؛ آخوند است که در حفظ ظواهر شريعت بيشترين سود پاگير را دارد و ظاهر شريعت است که در حکومتاسلامی است همه چيز است ). جغرافيای ما که برای نسلهای پياپی، لعنتی شمرده میشد امروز بزرگترين فرصتی است که داريم. (وضع ما بیشباهت به لهستانیهای آن زمان نبود. ظريفان میگفتند بر تابلو بزرگ آويخته بر دروازه ورشو نوشته است "آماده معاوضه حاکميت استفاده نشده با محل بهتر" ). در سرتاسر منطقه پهناوری که يک سرش اورال است و سر ديگرش خليج فارس، جای يک اقتصاد پويا و يک فرهنگ زاينده خالی است. آسيای مرکزی و ايران يکبار ديگر میتوانند در يک فضای اقتصادی و فرهنگی بهم بپيوندند. ايران بار ديگر میتواند يک شاهراه بينالمللی بشود و چيزهائی هم برای گذار از آن در ميان باشد. تودههای بزرگی که در آسيای مرکزی و قفقاز و افعانستان دارند به يک معنی پا به جهان میگذارند، ايران پس از جمهوریاسلامی را که همچون فنری رها شده، سرشار از انرژی خواهد بود برای رسيدن به بقيه دنيا، به زندگی بهتر، لازم خواهند داشت. ايران ميان دو دريا با سيزده همسايه، از جمله در آن سوی خليج فارس، بهترين ژئوپوليتيک يا سياست جغرافيائی را از شبه قاره تا مديترانه در اين منطقه دارد. همه راهها میتواند، و در شرايط عادی میبايد، از آن بگذرد. زايندگی فرهنگ و توانائی بالقوه اقتصاد ايران رقيبی در اين گوشه دنيا برای خود نمیشناسد. ايران ناگزير است آينده بزرگی داشته باشد. چشمهای است که هزارها سال همچنان جوشيده است. مانند چين و هند است که هر چه بشود، نيروی درونی شگرف آن هست؛ صد سال و پانصد سال رکود تاثيری در آن ندارد و در نخستين فرصت از هر سو سرازير میشود. ايران بسيار کوچکتر از چين و هند است و بزرگی آن تنها در همکاری نزديک با ديگران خواهد بود. گردش روزگار بار ديگر ايران را در مرکز منطقه طبيعی ما قرار داده است. آسيای مرکزی و قفقاز باز با ما میتوانند مستقيما و از نزديک دادوستد داشته باشند. ما بسياری از آنچه را لازم داريم از يکديگر میتوانيم بگيريم و از مجموع ما بازاری پديد خواهد آمد که در شمار مردمان و قدرت خريد و ظرفيت توسعه چيزی کم نخواهد داشت. در خاور ما چين و هند، با همه دسترسی جهانی خود، به اين مجموعه اقتصادی که به زور جعرافيا دارد برگرد هم میآيد نيازمندند ــ چه از نظر ارتباطی و چه اقتصادی، از بازار دادوستد تا منبع انرژی. "راه ابريشم" افسانهای بار ديگر واقعيتی در دسترس است و ايران در قلب آن قرار دارد. امکانات رشد برای همه ما نامحدود، و به قول انگليسیها حدش به آسمان است. آنچه ما به عنوان يک ملت کالاساز و بازرگان، نوجو و تشنه آموزش، و نشسته بر منابع اندازه نگرفتنی، در چنين فضای مناسبی لازم داريم، همت شايسته اينهمه موهبتهاست: بلندپروازی همراه با اراده رسيدن و انجام دادن. ايرانی، مانند هر ملتی که مغلوب تاريخ و جغرافيای خود نشده است، به اين معنی که موقعيتهای ناسازگار را دوام آورده است و از آفرينندگی باز نايستاده است، شايستگی بهترين سطح تمدنی را دارد که بشريت به آن رسيده است. ما بيش از هر ملتی در تاريخ جهان نماينده پيروزی بر جغرافيا بشمار میرويم. از چهار راه دو هزار ساله هجومها تا سده پانزدهم، به کشور پوشالی ميان دو امپراتوری اروپائی در سده نوزدهم، و غنيمت جنگ سرد در سده بيستم، جغرافيای ما در بيشتر تاريخ ما در قصد جان اين ملت بوده است. تاريخ ما نقشی مهربانتر از اين نداشته است و از هزار و چهارصد سال پيشن برضد عنصر ايرانی و غير مذهبی ما عمل کرده است، تا جائی که امروز در سده بيستم گرفتار چنين حکومت باور نکردنی هستيم. ناگفته پيداست که آرزوهای ملی ما در گذشته تناسبی نه با ظرفيت و توانائی بالقوه ما داشته است و نه حتا نيازهای فوری ما را برآورده است. از اين ميان" بلندپروازی" بازسازی جامعه بر الگوهای اسلامی و بسيج مسلمانان در زير درفش "انقلاب باشکوه" يک نکبت تمام عيار بوده است و هر بازانديشی آينده ما می بايد از همين جا آغاز شود. ما به پائينترين سطحی که میشد فرو غلتيدهايم و برای بالا کشيدن خود میبايد از آنچه ما را به اين روز انداخت فاصله بگيريم. يک نگاه به سخنان سياستگران و روشنفکرانی که هنوز دلمشغولیشان پيش انداختن گرايش ملی مذهبی است و تاخت و تازشان در ميدان سياست و انديشه، به اصلاح دينی ختم میشود نشان میدهد که چه اندازه کار داريم. رستگاری ما در بزرگی و تمايز ما خواهد بود، در والائی excellence جامعه و سياست و فرهنگ، و زايندگی اقتصادی که کمک کند و همه مردمان اين منطقه را بالا بکشد. پس از يک دوره طولانی که سطح پائين انديشه و اخلاق در راهنمايان فکری و سياسی، جامعه ما را از شناخت والائی، از ميل رسيدن به بالاترين و بهترين ناتوان کرد و همت ملی ما را به پستی کشانيد، شناخت والائی و رسيدن به آن، ايده برانگيزندهای است که ما را از گذشته و پيرامون نزديک خودمان بدر خواهد آورد . ما ملت قابل ملاحظهای هستيم. از سه هزار سالی پيش بر جهان دور و نزديک تاثير گذاشتهايم. در طول همين نسل بسياری ، از ما ادب آموختند و بيش از اينها خواهند آموخت؛ و بسياری به دنبال ما خود را به چاه انداختند. در ما آن اندازه مايه هست که هنوز بتوانيم به بسياری دستاوردها شناخته شويم و بسياری سهمها در پيشرفت بشريت بگذاريم. بايد با همه نيرو به بالاترينها برسيم و در جاهائی از بالاترينها نيز درگذريم. اينها روياپروری و لاف بيهوده نيست. چند ملت در زير چنين حکومتی میتوانند اينهمه جوشش انرژی و سرزندگی از خود نشان دهند؟