آنان که ۱۱سپتامبر را آغاز دوره تازهای میدانند حتا اگر مبالغه کنند حق دارند. ۱۱ سپتامبر را اگر هم نباشد میبايد سرآغاز دوره ديگری کرد. نمیبايد گذاشت بيداری بر خطری که جهان را تهديد میکند و اراده جنگيدن با آن کاستی گيرد. ما به عنوان نيروئی که برای نوسازندگی جامعه و فرهنگ خود پيکار میکنيم در جنگی که برای ريشهکنی تروريسم بينالمللی در گرفته است سود مستقيم داريم.
تروريسم بينالمللی نام ديگر بنيادگرائی يا احياگرائی اسلامی است ــ جنبشی که از دو سده پيش، بيشتر به زور، در پی پاک کردن جهان اسلام از نفوذ فرهنگ باختری و باز آوردن عصر طلائی اسلام يا دوران کشور گشائی اعراب بوده است. تنها سرچشمه ديگر تروريسم بينالمللی مافيای مواد مخدر است که هنوز در اين زمينه فعال نشده است. هزاران تروريست، پرورش يافتگان آموزشگاهها و رسانههائی که تودههای ميليونی اسلامی را برای زيستن در بينوائی مادی و فرهنگی آماده میکنند و بجای هر احساس مسئوليت و خواست بهروزی (پويش خوشبختی) با کينه به ديگران بار میآورند، آمادهاند جان خود را برای نابودی آن ديگران فدا کنند. هستیهائی که هيچ سودی حتا برای خودشان ندارند هستی ديگران را به رايگان برباد میدهند.
ايرانيان با اين تروريسم سر و کار ديرينه دارند. نخستين گروه تروريستی اسلامی پس از اخوان المسلمين مصر در ايران پايهگذاری شد (فدائيان اسلام،) و نخستين کشتار جمعی تروريستهای اسلامی، بيست و چهار سال پيش از مرکز بازرگانی جهانی نيويورک در سينما رکس آبادان روی داد. تروريسم اسلامی در ابعاد وصورت کنونیاش با گروگانگيری ديپلماتهای امريکائی در تهران آغاز گرديد و در بيست و دو سال گذشته، رژيم آخوندی در بسياری از پر کشتارترين حملات تروريستی، مستقيم و غير مستقيم دست داشته است. تروريسم بينالمللی سالها پيش از طالبان نخستين بار در ايران به قدرت رسيد و جمهوریاسلامی هنوز بزرگترين دولت پشتيبان تروريسم بشمار میرود.
امروز تروريستها و پشتيبانانشان هرکدام و به شيوه خود زير فشارند. جمهوریاسلامی در ۱۱ سپتامبر دستی نداشت و اکنون کسی با آن کاری ندارد. ولی نمیتوان تصور کرد که پيکار جهانی ضد تروريسم در جبهه نظامی، يا به مرزهای افغانستان محدود بماند. تا پای تروريسم رژيم اسلامی در خاور ميانه بريده نشود ائتلاف ضد تروريستی دست بردار نخواهد بود و ادامه برنامه تسليحات اتمی آن فوريت بيشتری به اين روياروئی خواهد داد. پس از تهديد آشکار مرد نيرومند رژيم به افکندن بمب اتمی اسلامی بر اسرائيل، ذينفعترين "لابی"های جمهوریاسلامی نيز سپيد کاری روی واقعی آن را دشوار خواهند يافت. وظيفه ماست که ماموريت آنها را دشوارتر سازيم.
دنيا نيز میبايد مانند مردم ايران به اين نتيجه برسد که پيکار قدرت در اين حکومت بهر جا که میتوانست کشيده است و انتظار بيشتری از آن نمیتوان داشت. رقابت دو گروه نابرابر هواداران ولايت فقيه، يکی پر قدرت و مصمم و ديگری کم توان و بیجرئت و با همه پشتيبانی مردمی، نوميدی همگانی را به بار آورده است. بهترين عناصر دوم خرداد در زندان از سوی ياران نيمه راه رها شدهاند. جناح سرکوبگر در کار باز گرفتن مواضع از دست داده است و اگر جمهوریاسلامی تا انتخابات بعدی بپايد بقايای دوم خرداد را نيز در ميان سرخوردگی عمومی برخواهد چيد.
متقاعد کردن غرب به بيهودگی اميد بستن به دوم خرداد با استدلالهای متداول پارهای مخالفان که سياست را با شعبده اشتباه میگيرند ميسر نيست. ذهن پيچيده و کارکرده غربی را نمیتوان به کوره راههای عاطفی ايرانی که جهان را بازيچه میگيرد و خود بيشتر بازيچه جهان است کشيد. سياستگر و روشنفکر غربی رويدادها و دگرگشتها را با ابزارهای جامعه شناسی و نه تئاتری میسنجد. اصرار بر اينکه دنيا پنج شش سال در ايران تماشاگر بازی آخوندهای حيلهگر بوده است هر چه هم بر دلهای ما خوشايند افتد بخش با اعتبارتر سخن ما را سست خواهد کرد.
در ايران ما با شکست پيکار اصلاحات از درون روبرو هستيم که چند گاهی ممکن مینمود، و ما نيز به عنوان مخالفان هر رنگ و درونه مذهبی در زندگی سياسی جامعه خود از هر اندازه پيشرفت آن خوشنود میبوديم و آن را به حال پيکار خود سودمند میديديم. اکنون موازنه نيروهای حکومتی به طور قاطع به سود مافيای حزباللهی است. پدر خوانده اصلی مافيا و سياستگزار آن در شورای مصلحت ... در کار آن است که ساعت را به پيش از دوم خرداد برگرداند. او برای ناممکن کردن برقراری رابطه با امريکا به دست رئيس جمهوری کنونی، و نيز جلوگيری از روند صلح اسرائيل و فلسطين امنيت ملی ايران را با تهديد اتمی صريح خود به خطر افکند؛ که نشان میدهد پيکار قدرت چه اندازه جدی است و يک طرف در اين پيکار تا کجا حاضر است برود. سازندگان افکار عمومی و سياستگران در غرب اگر هم تا کنون به اين نتيجه نرسيده باشند دير يا زود خواهند رسيد و ما با چنين نگرش و استدلالی بهتر میتوانيم توهمات آنان را برطرف کنيم.
جنگ ريشهکنی تروريسم بينالمللی که دامنهاش به ايران نيز خواهد رسيد و ما نمیبايد بگذاريم به حمله به خاک ايران بکشد، بر جنبه فرهنگی پيکار ما تاکيد میگذارد. ايران به عنوان يک کشور جهان سومی، خاورميانهای، و اسلامی، تا حدودی خود را درگير اين جنگ میيابد. تروريسم اسلامی يک پديده جهان سومی، خاورميانهای، و اسلامی است. مسئله ايران را نيز در همين سه صفت ما میبايد جستجو کرد. ما در چنين وضع تاسف آوريم زيرا با روحيه جهان سومی میانديشيم، با معيارهای خاورميانهای زندگی میکنيم، و اجازه دادهايم که جامعه ما با صفت اسلامی تعريف شود. نگرش و ارزشهای ما جهان سومی و خاورميانهای و اسلامی است و همينيم که بودهايم. اگر میخواهيم از اين سرنوشت ناشاد بدرآئيم میبايد حتا اگر جغرافيامان را نمیتوانيم دست بزنيم از جهان معنوی خود مهاجرت کنيم.
جهان سومی بودن واژه ديگری برای واپسماندگی است. آنان که در دهه پنجاه اصطلاح سه جهان را سکه زدند حق داشتند. جهان غرب، جهان اول بود که پيشرفت در آن نه يک امر اکتسابی، نه نتيجه سياستها و تصميمهای يک گروه يا دوره معين، بلکه امری ذاتی بود که از کارکرد عادی جامعه بر میخاست. جهانبينی مردمان، سازمان اجتماعی، و نظام سياسی در خدمت آن بود. جهان دوم، سرزمينهای پشت پردههای گوناکون ــ آهنين، نئين (برای کشورهای کمونيست و بامبو خيز آسيائی) ــ کشورهای پيشرفتهای بودند که به رغم خود توسعه میيافتند. سياستهای از بالا و اقتصاد فرماندهی و شبکه سرکوبگری، آنها را در مسيرهای تعيين شده چنان پيش میراند که همزمان به هردو جهان بالا و پائين خود شبافت میيافتند. از هزاران تلفات سربازان شوروی در جنگ افغانستان تنها دو در صد به تير دشمن و ديگران از بيماری جان دادند. بهداشت و سطح زندگی در کشوری که شعر مسعود سعد را به ياد اين مسافر میآورد: "زی زهره برده دست و به مه برنهاده پای" با هر کشور جهان سومی ديگر پهلو میزد؛ و فساد به پايهای میرسيد که امريکائيان بخشی از سلاحهای مجاهدين را از ارتش اشغالی شوروی میخريدند ــ رکوردی در حد بدترين جهان سومیها.
جهان سوم به مانگان از کاروان گفته میشد؛ جامعههائی که در صورت به پيشرفتهتران ماننده میشدند و در باطن در تالاب قرون وسطائی خود مانده بودند، و مانند بسياری افريقائيان و خاورميانهایها ــ بدتر از همه خود ما ــ فروتر میرفتند. سرزمينهائی زندانی گذشتههای دست برداشتنی و عادتهای ذهنی که تار عنکبوتهای سُنتهای نامربوط را برگردشان بيشتر میپيچيد. جهان سومی ستمديده و قربانی بود، بیهيچ کوتاهی و گناه. ستمديدگیاش به آشنائیاش با غرب برمیگشت. غرب زورمند زورگو که میخواست شيوه زندگی او را تغيير دهد، و منابعش را بهرهبرداری کند. اما شيوه زندگی او سراسر به زورگوئی و به توازن دقيقی ميان مرگ هميشه حاضر و زندگی بیبنياد بستگی میداشت و منابعش بيهوده افتاده بود. غرب آزادی او را میگرفت، که در چنگ اقليتهای فرمانروایش بيز بهرهای از آن نمیداشت.
برخورد با قدرتهای استعماری، جهان سوم را متوجه واپسماندگی خود کرد ولی مسئوليت اين واپسماندگی به زودی به گردن همان قدرتهائی افتاد که به ملاحظه منافع خود در کار نوسازندگی کشورهای جهان سومی بودند (انگلستان از ميان قدرتهای استعماری، روشنرايانهترين سياستها را داشت و مستعمرات آن در فردای استقلال، از زير ساختهای آموزشی و حقوقی تکامل يافتهتر و سازمانهای مدنی گستردهتری برخوردار بودند.) واپسماندگی مستعمرات ريشههای هزار ساله داشت و اصلا به همان دليل مغلوب شده بودند؛ ولی برای جامعههائی که با فرايافت مسئوليت بيگانه بودند آسانتر میبود که رابطه را وارونه کنند. از میان اين کشورها چندتائی هشيارتر بودند و فرصت را برای رسيدن به غرب غنيمت شمردند. ديگران هر چه گذشت به قدرت مشيت آسای غرب بيستر چسّيدند و و خود را عروسک هر روزی آن دانستند و ساختند.
انديشه آزادی، جهان سومی را رها نمیکرد: آزادی از قدرت استعماری و آزادی به مفهومی که از غرب میآموخت. اما اين پويش آزادی با اقتدارگرائی سُنتی میآميخت. رهبران آزادی در برابر تودههای نا آگاه خود همان ناشکيبائی را نشان میدادند و تودهها آماده بودند که به آزادی از استعمار بسنده کنند. آزاديخواهی عموما در همان فردای پيروزی پيکار ضد اشتعماری پايان میيافت و آن پيکار نشان خود را بر فرايند سياسی پس از پيروزی میگذاشت. سازش ناپذيری و بهرهگيری از عواطف برانگيخته به بالاترين درجه که در پيکار ضد امپرياليستی سودمند افتاده بود هنجار (نرم) پيکار سياسی پس از امپرياليسم نيز گرديد.
ما در ايران با صورت اسلامی و خاورميانهای جهان سوم سروکار داريم. اسلامی بودن پيشاپيش به معنای داشتن تصور بسيار محدودی از آزادی و محدوديت فردی است که با يکديگر میآيند. به عدوان يک جامعه اسلامی و نه جامعهای از مردمانی که بيشترشان مسلماناند، ما در فضای بستهتری بسر میبريم. جامعه اسلامی جامعه تقديس شده است ــ فساد در آن به هر درجه معمول چنين جامعههائی برسد. نظام ارزشها و نهاهای ريشهدار آن را زير نور انديشه آزاد نمیتوان برد. جامعه اسلامی در هر مرحلهای باشد بالقوه يک عنصر آخرالزمانی نيرومند در آن هست: سرنوشت از پيش تعيين شدهای دارد؛ آينده و رستگاری نهائیاش در بازگشت به گذشتهای است بالاتر از هر چه بوده است و خواهد بود؛ همواره يک جايگزين تصوری با اعتبار، برتر از همه برای هر جهانبينی و سياست شکست خورده، در ژرفای جامعه هست.
جامعه اسلامی در جهان سومی بودنش پابرجاتر از ديگران است. اگر در يک جامعه جهان سومی، باورها و نظام ارزشها راه بر پيشرفت میگيرند جامعههای اسلامی مقررات تقديس شدهاش را نيز بويژه در زمينه حياتی حقوق بشر بر آن میافزايد. اداره جامعه بر پايه شريعت، آن را به همه جاهائی که در عربستان و ايران و افغانستانهای جهان ديدهايم میتواند برساند ولی به مدرنيته نخواهد رساند. از دهه هشتاد سده نوزدهم کوشش انديشه وران اسلامی از هر رنگ برای آشتی دادن مدرنيته و شريعت بيهوده مانده است. میتوان با نديده گرفتن در اينجا و کش دادن در آنجا مشکل لحظه را حل کرد ولی هيچ کس نتوانسته است يک پايه تئوريک برای مدرنيته در اسلام بيابد. (نظريه قبض و بسط شريعت، که يک نمونه نديده گرفتن و کش دادنی است که از آن سخن رفت، تنها زمينهای برای بررسيهای اسلام شناسان فراهم کرد و در دانشگاههای غربی برد بيشتری از جامعه و سياست ايران يافت). مدرن کردن اسلام آرزوی محال کسانی که بُن بست را میيابند و باز همان را میجويند مانده است.
يک مشکل دِگر جامعه اسلامی، احساس برتری است که دگرگونی را نه تنها نالازم بلکه ناپسند مینمايد. جهان سوميان ديگر میدانند که میبايد بر راه و رسم غرب بروند و نمیتوانند. آنها اگر با غرب دشمنی هم داشته باشند برتریاش را انکار نمیکنند. دلبستگیشان به ارزشها و سُنتهای خود دست و پا گير است ولی کمتر به تفاخر میکشد. در جامعه اسلامی يک رگه نيرومند رقابت با تمدن غربی از همان نخستين برخوردها جنبش تجدد را مانع شد و به بيراهه افکند. پس از آنکه دريافتند ايستادگی بيهوده است و چارهای جز گرفتن از غرب نيست به اقتباس پرداختند، ولی برای آنکه بهتر بتوانند پيش روی خيزاب غربی شدن ديواری بکشند و ار "هويت" و ارزشهای برتر خود دفاع کنند. بحران پايان ناپذير مدرنيته در جامعههای اسلامی، تلاش محکوم به شکست دگرگون شدن برای همانگونه ماندن بوده است ــ نه همان میمانند، نه دگرگون میشوند.
همه استدلالها در لزوم اقتباس جنبههای سودمند تمدن غرب در عين نگهبانی سِنتها و ارزشهای اصيل و يکی دانستن هويت ملی با آن سُنتها و ارزشها از همين احساس برتری بر میخاست. میديدند که واپس افتادهاند و از عهده بر نمیآيند ولی دست از آنچه در درجه اول مسئول واپسماندگیشان بود برنمیداشتند. از تمدن برتری که از خوار شمردنش خسته نمیشدند اسباب مادیاش را میگرفتند تا برضد ارزشهائی که آن تمدن و اسباب را ممکن ساخته بود بکاربرند.
جهان سومی و جزئی از جهان اسلامی بودن را خاورميانهای بودن چنان تکميل میکند که ديگر، در بيرون از افريقا، پائينتر نمیتوان رفت. خاورميانه بيش از يک اصطلاح مبهم جغرافيائی، و مانند جهان سوم يک حالت ذهنی است. خاورميانهای اگر مسلمان و عرب هم نباشد به غرب ستيزی، بويژه امريکاستيزی و يهود ستيزی که بر آن سرپوش ضد صهيونيسم میگذارند شناخته است. او اگر هم انگشتی برضد غرب تکان ندهد از تاريخ خود ــ تاريخی که مانند همه جهانبينی او "سوبژکتيو و گزينشی است ــ احساس دشمنی با غرب را آموخته است. کشاکش فلسطين و اسرائيل که کهنترين و پيچيدهترين کشاکش جهان است او را يک سويه و يک پارچه ضد اسرائيلی و تقريبا بنا بر تعريف، ضد يهودی کرده است. حالت مظلوم و قربانی جهان سومیاش با احساس مظلوميت و قربانی بودن اسلامی و خاورميانهای تقويت شده است. او هيچ مسئوليتی ندارد و از بابت شوربختی خود طلبکار ديگران است. اروپا، غرب، امريکا، شرکتهای چند مليتی، امپرياليسم، سرمايهداری و اکنون جهانگرائی، مسئول گرفتاريهای اويند ــ اگر چه آن گرفتاريها و ريشههایشان به سدههای پيش برگردد. هر رويدادی در جهان، بويژه اگر فاجعهآميز باشد، به دست و اشاره آنهاست.) چند در صد مردم در خاور ميانه ۱۱ سپتامبر را توطئه خود امريکا نمیدانند و به اصالت نوار فاتحانه بن لادن باور دارند؟) طبع آسان پسند خاورميانهای رفتن به ژرفا و رسيدن به بلندا را دشوار، اگر نه ناممکن ، میسازد.
ذهنی که نمیتواند در باره دين با همه پنجهای که بر زندگی مادی و معدوی جامعه انداخته است به آزادی بينديشد؛ و سياستی که همهاش توطئه و مظلوميت است؛ و فضای "انتلکتوئلی" که با شعار و دروغ و نيمه حقيقت آغشته است چه برای والائی انديشه و عمل میگذارد؟ برای رسيدن به والائی میبايد توانائی برونرفت از عادتهای ذهنی و خرد متعارف و مدهای روز را يافت. ولی فرهنگی که شهادت را بالاترين ارزشها کرده است از شهامت بیبهره است و از بيرون شدن از متعارف میهراسد . روشنفکر در اين فرهنگ با حکومتش آسانتر در میافتد تا با همگنانش. اگر مال اندوزی، انحراف سياستگران چنين جامعههائی است عوامزدگی، انحراف روشنفکران آنهاست (هردو گروه میتوانند به آسانی از يکديگر تقليد هم بکنند.)
* * *
ما بر رويهم در اين سه جهان زيست میکنيم و همراه هر سه به پايان راه رسيدهايم. حال و روز ما نياز به "شرح خون جگر" ندارد. جهانهای ما نيز در تشنجات بحران " گذار"ند. جهان سوم که در افريقای سياه کاملترين تعريفش را میيابد با نا اميدی هراسآور موقعيت خود روبروست. ادامه شيوهها و روحيههای جهان سومی، فاجعههائی مانند سومالی (که کابينه هشتاد نفری آن به تازگی استغفا کرد) يا کنگو ( که حکومتش در غارت منابع ملی با نيروهای اشغالی خارجی در مسابقه است) يا زيمبابوه يکی از پايتختهای ايدز در جهان) را گستردهتر خواهد کرد. جهان اسلامی در واپسين ايستادگی خود در برابر مدرنيته، کارش به ولايت فقيه و بن لادن و طالبان کشيده است. جمهوریاسلامی در ايران کمر آن را از نظر سياسی شکست. اکنون کمر آن در افغانستان از نظر نظامی شکسته است. اسلام به عنوان دينی که با وجدانيات افراد سر و کار دارد آينده خود را خواهد داشت؛ اما ديگر به عنوان يک تمدن نمیتواند غرب را چالش کند. اسلام بطور روز افزون پناهگاه رژيمهای فاسد استبدادی است که مار بنيادگرائی را در آستين میپرورند. در خاورميانه ترکيب محافظه کاری، سودازدگی (ابسسيون) فلسطين، و اسلام به عنوان هويت ملی، جامعههای هرچه بيشتری را دارد به بنيادگرائی محکوم میکند.
ما در اين سه جهان بيگانه شدهايم. جامعه ما به پايهای از پيشرفت رسيده است که بايد بتواند معنی مسئوليت را بفهمد؛ اسلام را در سياست و اداره جامعه راه ندهد؛ و از گير سياستهای خاورميانهای رها شود. باشنده اين سه جهان بودن به ما جز فروتر رفتن در سطحهای پائينتر تمدن جهانی نداده است. ما سزاوار زندگی بهتری هستیم و اجباری نداريم که خود را در سطح اين مردمان نگهداريم. جهان سومی میتواند همچنان در سُنتهای خود دست و پا بزند و رستگاریاش را دست نيافتنیتر گرداند؛ جهان اسلامی میتواند به اسلام به عنوان هويت ملی و جاِگزين استراتژيهای شکستخورده خود بنگرد و واپسماندگیاش را ژرفتر سازد. خاورميانهای میتواند هر چه بخواهد مسئوليت شکستهای خواری آور سياست و فرهنگ خود را به گردن امريکا و اسرائيل بيندازد و آينده خود را گروگان مسئله فلسطين کند.
ما ديگر نمیخواهيم با اين ملتها يکی شناخته شويم؛ نمیخواهيم جهان سوم معيار پيشرفت ما، جهان اسلام تعريف کننده فرهنگ ما و خاورميانه چهار چوب سياسی ما باشد. هويت ملی ما به هيچ بخشی از فرهنگ ما بستگی ندارد. ما در اين فرهنگ میتوانيم و میبايد بسيار دست ببريم و کمترين باکی در زمينه هويت نداشته باشيم. آنها که فرو ماندگان سه جهان ما نيستند پيوسته در بازنگری و نوسازی فرهنگ پويای خويشاند و هويتشان آسيبی نمیبيند. فلسطين به ما مربوط نيست و ما هيچ بدهی به فلسطينی و عرب نداريم. به قول فرخی "جهان پر شغب و شور" است و دليلی ندارد که در اين ميان فلسطين مهمترين مسئله ما باشد. اصلا ملتی که جوانانش کليه خود را میفروشند و پدران فرزندانشان را، و میبايد همه انرژیاش را برای تودههای درماندهاش صرف کند از کجای خودش میتواند برای کمک به دشمنانی بزند که سپاسی هم نمیگزارند؟
آينده ملت ما اگر قرار است بهتر از اکنونش باشد در بيرون آمدن از اين دنياهاست: پشت کردن به جهان سوم، بيرون زدن از خاورميانه، فراموش کردن اسلام به عنوان يک شيوه زندگی و نه يک رابطه شخصی با آفريننده جهان. ما میبايد اروپائی و جهان اولی بشويم زيرا در اصل چيزی از آنها کم نداريم. ايرانی هر جا باشد به مجض آنکه به ابزارهای فرهنگی غرب دست میيابد خود را به غربيان میرساند. ما از جهان سومیهای ديگر سبکبارتريم. تجربه ميليونها ايرانی مهاجر و تبعيدی در دو دهه گذشته اين را ثابت کرد.
جهان اسلامی هيچگاه جهان ما نبوده است، آنگونه که برای عربهاست. ما همواره ايرانی ماندهايم و نه آن دويست سال تاراج و کشتار و ويرانی سيستماتيک را برای نابود کردن عنصر ايرانی فراموش کردهاِم و نه هزار پانصد سال بزرگی پيش از آن را. اسلام دِن بسياری از ما هست ولی موجوديت ما نيست. ما با عربها بيش ار اينها تفاوت داريم. موضوع برتری و فروتری نيست. موضوع، تفاوتی است که ۱۴۰۰ سال اسلام نتوانسته است آن را بزدايد.
خاورميانه را میبايد به شکست خوردگانی واگذاشت که که در هر شکست دلايل تازهای برای چسبيدن به عوامل اصلی شکستهای خود میيابند. خاورميانه وزنهای بر بال پرواز ماست و هيچ چيز بيرای عرضه کردن به ما ندارد. يک گنداب واقعی فرهنگی و سياسی است که بايد پایمان را از آن بيرون بکشيم. خاورميانه را، چنانکه بقيه جهان سوم را، میبايد شناخت و با آن رابطه درست داشت ولی راه ما از همه آنها جداست. ايران فردا را هم امروز میبايد باز ساخت. پيکار فرهنگی را که ما به عنوان يک حزب سياسی بدان اولويت دادهايم در همين فضاهای آزاد میتوان دنبال کرد و به ايران کشاند. ما در اين پيکار تنها نيستيم. از دستگاه کومت و حزبالله گذشته، مردم ايران هر چه بيشتر از اين فرهنگ و سياستی که خشونت و خفقان و خرافات از آن میزايد دوری میجويند. پرده تابوها را میبايد دريد و از حمله کهنهانديشان نهراسيد.