ژنرال پرويز مشرف (در آنجا پروز تلفظ میکنند) پاکستان که کمال آتاتورک را الهام بخش خود میداند، با گرفتن برگی از دفتر ترکيه در کار آن است که در قانون اساسی پاکستان نقش نگهبانی قانون را به ارتش بدهد. پاکستان يک عضو ديگر جهان اسلامی است که در تلاش برای در آمدن از آن جهان، يا دست کم غرق نشدن در آن، رسما يا غير رسم، پای ارتش را در برابر اسلاميان به ميان میکشد. امروز از شمال افريقا تا اندونزی، تنها مالزی را میتوان يافت که ناگزير از گزينش ميان حکومت اسلاميان يا عوامل ارتشی و امنيتی نشده است. بقيه به درجات گوناگون يا درگير يا در خطر چنين گزينشی هستند. اما مالزی در نخست وزيری طولانی دکتر محاثير محمد، رژيمی اقتدارگرا و عملا يک حزبی داشت که توانست با رشد سريع اقتصادی، زمينه دمکراتيکتر شدن جامعه را فراهم سازد. عنصر غير مسلمان چينی و هندی جمعيت مالزی نيز (نزديک به چهل در صد) با دست بالاترش در زندگی اقتصادی، سهم حياتیاش را در جلوگيری از گرايشهای اسلامی و نگهداری ميراث دمکراتيک استعمار انگلستان داشته است.
پناه بردن به سرنيزه از بيم مسجد معنائی بدتر از نامساعد بودن جامعههای اسلامی برای دمکراسی دارد. بسيار کشورهايند که شرايط لازم برای دمکراسی ندارند و به مردم اجازه داده نمیشود با انتخاب نمايندگانشان بر خود حکومت کنند. در جامعههای اسلامی مردم اگر آزادی انتخاب يابند بسيار احتمال دارد که زندگيهای خود را به آتش و کشورشان را به ويرانی بکشانند. در کشورهای معمولی جهان سومی، گروههای فرمانروا برای ماندن برسر قدرت جلو آزادی انتخاب را میگيرند؛ در جامعه معمولی اسلامی يک دليل ديگر ـ اگر غير قابل دفاع، دست کم قابل فهم ــ نيز هست: مردم را میبايد از اعتقاداتشان حفظ کرد.
مسئوليت اين وضع تاسفآور در کجاست؟ انگشت اتهام عموم روشنفکران آن جهان اسلامی بیهيچ ترديدی به يک جا اشاره میکند، به همان استعمار غرب، که همچنان جهان پر افتخار اسلامی را واپسمانده نگهداشته است. عوامل اين استعمار از نظاميان و ديوانسالاران گرفته تا بازرگانان و کارآفرينان entrepreneur و بويژه خاورشناسان که ادوارد سعيد تشت رسوائیشان را از بام دانشگاههای امريکائی انداخت، تودههای مسلمان را در وضعی نگهداشتهاند که نمیتوانند بر خود حکومت رانند و حکومتهای فاسد استبدادی را بر آنها تحميل کردهاند تا منابعشان را غارت کنند. آسودگیای را که چنين دردشناسی به افراد و تودهها میدهد، بويژه آسودگی از انديشيدن و دست بکاری زدن، اندازه نمیتوان گرفت و واقعيات مزاحم توانائی برهم زدنش را ندارند. با اينهمه واقعيات مزاحم هستند و ذهنهای غير اسلامی را میتوانند به حرکت در آورند.
استعمار در جهان اسلامی به سده پانزدهم و پرتغاليان بر میگردد، از پرتغاليان سدههای پانزده و شانزده که زودتر از همه آمدند و کمتر از همه اثر داشتند تا فرانسه سده نوزده در شمال افريقا و بريتانيای سده بيست ( در خاورميانه عربی.) خاورميانه عربی، اگر شمال افريقا را از آن جدا کنيم، از اين ميان کمترين دوره استعماری را داشته است ــ سالهای ميان دو جنگ جهانی و کمتر از يک نسل ــ که فرانسه سوريه و لبنان را برداشت و انگلستان بقيه را و عربستان را به باديه نشينانش رها کردند تا هنگامی که نفت منظره را عوض کرد و پای امريکائيان باز شد. ادوارد سعيد و شرکا در جهان اسلامی بويژه عرب در توصيف اين دوران استعماری و تاثيراتش چيزی فروگذار نکردهاند. ولی لحظهای نيز برای سدههای پيش از آن، از جمله پنج سده امپراتوری عثمانی، نگذاشتهاند. اروپائيان به جهان اسلامی در آمدند و آنچه يافتند دموکراسی و ترقيخواهی و آزادمنشی نبود. برعکس پای آنها مرداب هزار ساله را برهم زد و مغزها را تکانی داد؛ هر پيشرفتی در آن جامعهها، از جمله آشنائی با بزرگيهای گذشته خودشان، به برکت خاورشناسان، پس از آشنائی با غرب، اگر چه در رابطه استعماری، آمد. استعمار در آن کشورها پديدهای ناپسند بود ولی میبايد ديد که بجای چه آمده بود و چه بجايش آمد و اصلا چرا به آن آسانی توانست پيروز شود؟
با آنکه برای پيشگيری حملات ضد استعماريان حق بجانب، میتوان سخن مارکس را در ستايش استعمار انگلستان در هندوستان آورد ( خود هنديان اکنون در عمل با اين سخن مخالفتی ندارند) موضوع در اينجا دفاع يا محکوم کردن استعمار نيست. آنچه اهميت دارد تغيير روحيه و فرهنگ و نظام ارزشهائی است که در جاهائی برای جلوگيری از آسيبشان، به استعمار، به خارجی، به سرنيزه متوسل میشوند، به داروهائی که گاه از بيماری دست کمی ندارند. اين نهايت ورشکستگی تمدنی است که دمکراسی در کامش زهر کشنده شود. جهان اسلامی که هر چه در صفت خود فروتر رود عربزدهتر میشود ــ نمونه ترساورش پاکستان ــ توانسته است در يک زمينه حياتی از افريقا نيز که مظهر واماندگی در جهان ماست، پستر برود. در افريقای غير اسلامی دمکراسی اگر دست دهد جامعه را پيش میبرد.
جامعههای اسلامی اگر میخواهند از اين موقعيت ياسآور بدر آيند چارهای جز بازانديشی جايگاه مذهب ندارند. آنها با احساس برتری دروغين خويش، راه مدرن شدن را بيش از هر تمدن ديگری بر خود میبندند؛ و اسلام هر چه هست به کار قانونگزاری و حکومت نمیآيد و آميختنش با سياست هردو را فاسد میکند. تاريخ نسبتا کوتاه بزرگی اسلام با تاريخ بسيار طولانیتری جانشين شده است که میبايد هر جامعه اسلامی را فروتنتر سازد. اين حقيقت که برای رزمندگان اسلام تنها يک راه، تروريسم در نهايت نيهيليستی آن، مانده است بهتر از همه به بُنبست رسيدن ايدئولوژی آنان، اسلامگرائی، را نشان میدهد. مردمانی که تنها میتوانند خود و ديگران را از ميان ببرند، و نظام ارزشهائی که بر خشم و انتقام و مرگ بنا شده است به پايان خود رسيدهاند. اسلامگرائی، خود را در برابر آنچه زيبائی و آزادی است، آنچه زندگی است، نهاده است و مغلوب زيبائی و آزادی خواهد شد. زندگی بر پيام مرگ آن پيروزی خواهد يافت. مشکل آن است که راه آن پيروزی را، بناچار، زشتی و مرگ پوشانده است.